سورناسورنا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

سورنا توپولی

شب چله تون مبارك^^

            پايان دو رنگي پاييز را به اميد يكرنگي زمستان جشن مي گيريم                                                 "يلدا سوران"                                 نشانه ي بزرگي ايران 7000 ساله،  ...
30 آذر 1390

خاطرات ^^

سلام دوست جونا همه تون خوبین؟ منم خوبم و اگه میخواین در مورد ادامه ی زلزله بدونین باید بگم که همچنان کم بیش ادامه داره و ما رو میترسونه دائما رو ویبره هستیم 1 شب هم که احساس کردیم بهتر شده خونه ی خودمون خوابیدیم ولی باز دیشب هی زد و ما هم مجبور شدیم باز خونه ی خاله میترا اینا بخوابیم من اومدم خاطرات شیرازم رو بگم تو این 1 هفته خیلی خوش گذشت و من شنبه شب با مامان و بابا و خاله یلدا رفتیم بیرون تا خاله میترا و عمو علی و عمو ایمان رو ببینیم اول رفتیم شهر بازیه ستاره ی فارس و همه کلی بازی کردن ولی تا من رو مینشوندن رو بازیها چون تکون میخورد و صدا میداد من میترسیدم گریه میکردم واسه همین بلندم میکردن ولی ازم عکس هم...
22 آذر 1390

بازم زلزله؟؟!!

سلام به همه ی نی نی ها و مامان های گلشون ما بعد از یک هفته از شیراز اومدیم  ولی چشمتون روز بد نبینه همین که رسیدیم شبش ساعت 1 شب یه زلزله ی کوچولو زد من پیش خودم گفتم وا یعنی بازم زلزله میومده تو این 1 هفته؟ بد تر هم شد صبح ساعت 6.15 دقیقه بود که دوباره یه زلزله زد ولی شدیدتر از شب و با مدت زمان بیشتر ولی زود تموم شد واسه همین ما خوابیدیم نیم ساعت بعد دیدم زمین چنان غرش وحشتناکی میکنه و خونه ی ما که طبقه ی دوم هم هستیم با شدت هرچه تمام تر تکونای وحشتناک میخوره و از همه جای خونه صدای افتادن وسایلا و شکستن میومد داشتم سکته میکردم فقط سریع لباس پوشیدم و به کامبیز میگفتم سورنا رو ببر تا من بیام اون بیچاره هم که ...
22 آذر 1390

پیشرفتهای من

سلام دوست جونا من این چند روز خیلی مشغول بودم واسه همین نتونستم آپ کنم 3شب پیش من و مامان و بابام با خاله صدی و عمو آرش و عمو ایمان رفته بودیم عسلویه و شام رو هم رفتیم بوف خوردیم و موقع برگشت من از اولش خوابیدم تا زمانی که رسیدیم خونه ی عمو آرش اینا توی مسیر مامان و خاله صدی و عمو ایمان کلی اذیت کردند و خندیدند جوری می خندیدن که گلوی 3تاشون درد گرفته بود دیروز هم من بالاخره موفق شدم به قلمرو مامانم نفوذ کنم و رفتم داخل آشپزخونه و از پله اش رفتم بالا همیشه میترسیدم ولی دیروز راحت رفتم بالا که مامان و بابا کلی تعجب کردن منم بعد از اینکه رفتم تو بلافاصله نشستم و یه نگاهی به پایین کردم و کلی ذوق کردم و خندیدم و رقصیدم ...
10 آذر 1390

من شيرازم

سلام دوست جونا حالتون خوبه؟ مرسي از اينكه با اين وجود كه من نبودم بازم به من سر مي زنيد من اومدم شيراز تا به مامان جون نسرين و باباجون عباس سر بزنيم چون تو اين چند روز تعطيلات بابا كامبيزم هم تعطيل بود ما بالاخره بعد از 2 ماه ده روز فرصتش رو پيدا كرديم كه بيايم تو اين مدت نمي تونم آپ كنم و اون عكسام هم ميمونه  تا وقتي برگشتم همه ي عكسامو باهم بزارم واستون مرسي كه به ما لطف داريد بووووووووووووس همه تونو دوست دارم فعلا باي باي ...
10 آذر 1390

پسرم واسه اولین بار راه رفت

سلام به همه ی دوستای مهربونی که به من و پسر قشنگم سر می زنن                                                در واقع من می خواستم این خبر رو دیشب آپ کنم ولی بنا به دلایلی.....     نشد                                   ...
5 آذر 1390

بالاخره بارون اومد

وای،باران،             باران! شیشه ی پنجره را باران شست. از دل من اما، _چه کسی نقش ترا خواهد شست؟ آسمان سربی رنگ، من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.   می پرد مرغان نگاهم تا دور، وای،باران،           باران، پر مرغان نگاهم را شست.                                           ...
1 آذر 1390

ترس بعد از زلزله

شاید باورتون نشه ولی من که نسبت به خیلی از مسائل شجاعم الان از ترس خوابم نمیبره                                                                                     همینطور بیدار نشستم و همش احساس میکنم خونه داره میلرزه البته این وضعیت تمام امروز پابرجا بوده حالا هم که خیلی خنده دار شدم نتونستم خودمو کنترل کنم و الان که ساعت 3 نصف شبه بلند شدم و یه ساک کوچولو برداشتم و واسه خودم و کامبیز و سورنا تمام وسایلی که امکان ...
29 آبان 1390

زلزله

سلام به همه ی دوست جونای قشنگم من دیشب اولین زلزله ی عمرم رو تجربه کردم که البته خیلی تجربه ی ترسناکی بود و4 بار اتفاق افتاد راستش ما دیشب مهمون داشتیم داداش علی با خاله راضیه و عمو مهدی اومده بودن خونمون و ما با هم کلی بازی کردیم         بعد از شام بود که یه بار به مدت 4 ثانیه بود و خیلی شدید که خاله راضیه جیغ زد و داداشی رو بغل کرد و بماند که چاییشو یه کم رو من ریخت و مامانم منو گرفت و داداشی هم به مدت 10 دقیقه گریه میکرد بعدیش نیم ساعت بعد بود و گذشت و داداشی رفت خونشون ما هم چون خاله صدی از شیراز برگشته بود رفتیم خونشون دیدنش ساعت 2 اومدیم خونه و تا من خوابیدم شده...
28 آبان 1390