سورناسورنا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

سورنا توپولی

چند کشف جدید از کلمات سورنا

خوکار گشنگ چیست؟! همون مدادیه که روکش رنگ رنگی داره و سورنا خیلی دوسش داره و اینو بابا کامبیز اینجا گذاشته که یعنی خودکاره چون تا بابا کامبیز میات سراغ کتاباش سورنا هم یه خودکار می خوات و بعد هم شروع میکنه به خط خطی کردن کتابهای بابایی پاک هم نمیشن دیگه بعد بابا کلی حرص می خوره منم می خندم واسه همین این مداد رو گذاشته تا حداقل بعد بتونه خطها رو پاک کنه مامان یاسی تو آشپزخونه مشغول غذا و اینترنته که سورنا میات میگه: خوکار گشنگ می خوام خوکار گشنگ بده یاسی بهش این مداده رو میده  بعد با ذوق میره سمت کمد کتابهای بابا میگه کتاب بده یاسی یه لحظه وسوسه میشه بجای مداد واقعا به سورنا یه خودکار...
21 آذر 1391

25 ماهگیت مبارک عشقم

سلام به دوستای گلم اول از همه 25 ماهگیه گل پسرم رو بهش تبریک میگم دیروز بود البته اما چون دیروز بیرون بودیم نتونستم سر وقت بهش تبریک بگم  البته ماهگرد عقد خودمون هم بودا ولی دیگه خیلی کمرنگ شده چون ما از اول عقدمون هر ماهگرد عقدمون برای هم یه کادوی کوچیک می گرفتیم با کارت تبریک به هم می دادیم البته ماه های فرد بابا می گرفت ماه های زوج من اما بعد از سورنا خب این قضایا کمرنگ تر شده چون گرفتار تریم اما حتما به هم تبریک می گیم و یه وقتایی هم هنوز برای هم چیزایی که لازم داریم رو بعنوان کادو میگیریم خب بد نیست یه کم تو روحیه ی آدم تاثیر میزاره خب از این چند روز گذشته بگم براتون سه شنبه راضیه جونم ...
18 آذر 1391

بالاخره بارون اومد

سلام سلام من امروز حالم خیلی خوبه چرا؟ خب چون از دیشب تا حالا داره بارونه بیستی میات که بیا و ببین خیییییییییلی خوشحالم چون بالاخره هوا تمیز میشه و از این سرما خوردگی های لعنتی راحت میشیم من که چند روزه بد جور سرما خوردم ولی خدا رو شکر سورنا جونیم خوبه دیشب رفته بودیم بیرون یه هوایی بخوریم و از این خونه موندنهای هفتگی و خسته کننده بیرون بیایم که بابا کامبیز گفت بیرون شام بخوریم یه جای تازه تو لامرد باز شده بریم ببینیم غذاش چجوریه وقتی رسیدیم باورم نشد ساختمون و رستورانه به این قشنگی تو لامرد می بینم خیلی خشگل بود و معلوم بود که طرف حسابی براش سرمایه گذاری کرده و واقعا شیک بود غذاش هم بد نبود ...
2 آذر 1391

روز کودک مبارک

سلام عزیزانم خوبید؟ روز کودک مبارک باشه به همه ی نی نی های قشنگ و مامانای مهربونشون برای داشتن این فرشته های آسمونیَ فکر کنم اینروزا همه ی خیلی سرشون شلوغ بوده هرچند اول مهر که میات همه مشغول مدرسه و بچه ها و کارهای دیگه میشن اما ما هم با اینکه مدرسه و دانشگاه نمی ریم بازم حال و هوای مهر دگرگونمون میکنه منکه اینجوریم شما رو نمی دونم اما بدجوری دلم برای مدرسه و شیطنت هاش و درس نخوندناش تنگ شده خب چکار کنم شیطنتهاش رو بیشتر دوست دارم دیگه نه که فکر کنید من شیطون بودماااااااااا نه اصلا اینجوری نیست حتی همین حالا هم دختر خوبیم و شیطونی نمی کنم درضمن تنبل و درس نخون هم نبودم همیشه درسمو می خوندم ...
16 مهر 1391

یه مرحله ی جدید

این یکی دو روزه پسرم کلمات جدیدی یاد گرفته مثل: زیبا که خیلی قشنگ تلفظش هم می کنه شاهین رو دیگه نمیگه هاشین و میگه شاهین نسرین رو نمی گه نتین میگه نسین عباس رو نمیگه عباسی میگه عباس و مهمتر اینکه یاد گرفته میگه سلام البته کامل نمیگه ولی قشنگ میگه مونا رو قبلا نمی تونست بگه ولی الان میگه نونا و دیگه اینکه وقتی چیزی بهش میدی خیل خشگل میگه ننون (ممنون) و اینکه همین الان من شروع کردم از شیر بگیرمش چون دیگه تقریبا دو سالش شده و خیلی اذیتم میکنه بیشتر بازی میکنه تا اینکه بخوره و دکتر خودش هم گفت باید هرچه زودتر از شیر بگیریش چون مشکل کم خونی داره و غذا نمی خوره براش ضرره و بهش لطف می...
12 مهر 1391

یک روز نبودن بابایی

سلام به همه خوبید؟ من؟منم تقریبا خوبم دیروز عصر بابا کامبیز با پرواز از عسلویه رفت تهران آخه پروازای لامرد به تهران یک روز بیشتر در هفته نیست و... خلاصه که رفت و مونا جونم اومد پیشمون خدا رو شکر سورنا خیلی بهتر از اون چیزی که من تصور میکردم بوده و منو خیلی اذیت نکرده پسرم آقا و جنتلمنه دیروز عصر تو فرصتی که خاله مونا رفت خونه تا عباس بیات خونه و برگده پیش ما سورنا بهانه گرفت و شروع کرد به غرغر کردن و بابایی گفتن منم گفتم پسر خوبی باش تا ببرمت پارک آماده اش کردم و زنگ زدم به مونا که که ما داریم میریم پارک تو هم بیا اونجا گفت نه من تو راهه خونه تونم بزار با هم میریم ما هم با سورنا رفتیم سوپریه کنار مجتمع براش خو...
9 مهر 1391

ما رفتیم ^ _ ^

سلام به دوستای عزیزم الان ساعته 4.30 صبحه و من دیروز از صبح تا شب فقط داشتم وسایل و خونه رو جمع و جور می کردم به قول عباس می گفت شما برای یک ماه و نیم مسافرت باید کانتینر بگیرید نصف خونه رو ببرید خلاصه اینکه خیلی خسته ام و تا همین دو ساعت پیش داشتم وسایل بر میداشتم و تمیز می کردم  کف پاهام کللللللللی درد می کنه  می پرسید پس چرا این موقع بیداری؟ خب باید بگم دو دلیل داره یکی اینکه من همیشه تا 6 صبح بیدارم و بعد از 6 می خوابم اینو همه ی دوستام می دونن و الان هم بیدارم تا ساعت 5.30 بابایی رو بیدار کنم زودتر بریم تا به این آفتابه لعنتیه اینجا نخوریم بسوزیم دوم اینکه دارم با نها...
13 مرداد 1391

من و سورنا

سلاااام به همه ی دوستای گلم خوبید؟ رو به راهید انشالا؟ امیدوارم حال همگی خوب باشه و تو ماه رمضان از مهمونیا و دوره همی ها لذت ببرید؟ ما؟! ما هم خوبیم میدونم خیلی وقته آپ نکرده بودی ولی به حساب تنبلیه من نذارید به حساب این بزارید که هم مهمون داشتم هم دچار این روزمرگی ها شدم که دست از سرم بر نمی دارن و دوباره شدم مثل اون روزای اولی که اومده بودم لامرد و تنها بودم نمی دونم چم شده ولی این روزا حس خوبی نیست هیچ اتفاق خوبی نموفته که یه کم حال و هوامو عوض کنه و بتونه واقعا خوشحالم کنه تنهایی خیلی بده می دونم میگید خب خدا که هست درسته ولی ... ولی آدما با هم فرق می کنن من از اون دسته آدمام که تمام روحیه ام به زندگی با...
1 مرداد 1391

چند تا عکس از سورنا

اینم دو تا عکس از پسری قربونش برم تا بهش میگم بیا ازت عکس بگیرم سریع میره این صندلی رو که از حمام آورده  و همیشه روش میشینه و برنامه کودک نگاه میکنه رو میاره و روش میشینه میگه عسک(همانا عکس) و بدون اینکه لبخند بزنه (حالا من هرچقدر می خوام خودمو خفه کنم بگم سورنا جونی بخند مامان) معصومانه زل میزنه تو دوربین بعد تا میگیرم(گاهی اوقاتم هنوز نگرفتم)میات میگه ببینم؟ میبینید چقدر لباسش کثیفه؟ داشته بقول کوثر جون لازانونا می خورده نمیومد لباسش رو عوض کنم تازه شانس آوردین اجازه داد صورتشو و دستاشو بشورم وگرنه نمی دونید چی شده بود؟! اینم یه عکس دیگه که سوار موتورش بابا جونی ازش گرفته این یکی رو نمی خواستم بزارم چون هرکار...
4 تير 1391