خاطرات ^^
سلام دوست جونا همه تون خوبین؟
منم خوبم و اگه میخواین در مورد ادامه ی زلزله بدونین باید بگم که همچنان کم بیش ادامه داره و ما رو میترسونه
دائما رو ویبره هستیم
1 شب هم که احساس کردیم بهتر شده خونه ی خودمون خوابیدیم
ولی باز دیشب هی زد و ما هم مجبور شدیم باز خونه ی خاله میترا اینا بخوابیم
من اومدم خاطرات شیرازم رو بگم
تو این 1 هفته خیلی خوش گذشت و من شنبه شب با مامان و بابا و خاله یلدا رفتیم بیرون تا خاله میترا و عمو علی و عمو ایمان رو ببینیم
اول رفتیم شهر بازیه ستاره ی فارس و همه کلی بازی کردن ولی تا من رو مینشوندن رو بازیها چون تکون میخورد و صدا میداد من میترسیدم گریه میکردم واسه همین بلندم میکردن
ولی ازم عکس هم گرفتنا بعدا میزارم
خلاصه بعدش رفتیم بالای رستوران سفیر (یعنی قسمت SFC) شام خوردیم و کلی همگی خندیدن و از این مدتی ککه عمو علی نبود واسش تعریف کردن
خدا رو شکر عمو علی الان خیلی بهتره واسه همینم مامان و بابا خیلی خوشحال بودن و البته منم همینطور چون وقتی آخر شب خواستیم از رستوران آبشار طلایی که بزرگترا رفته بودن اونجا قلیون بکشن خواستیم بیایم بیرون من پریدم بغل عمو علی و پایینم نمیومدم
اونم بیچاره یه دستش به عصا بود و با یه دست دیگه اش منو گرفته بود
مامانم بهش گفت علی سورنا سنگینه بدش به من ولی عمو علی گفت نه خودش خواسته بیات بغلم منکه نمیزارمش زمین می خوام تا بعد که منو میبینه منو یادش نره
اون شب گذشت و فردا شبش باز منو بردن همون شهر شادیه بالای ستاره و من کلللللللللی با همه ی اسباب بازیهایی که به سن من میخوردن بازی کردم و خیلی هم خوشحال بودم برخلاف شب قبلش
هی میخندیدم و با آهنگای بازیا می رقصیدمکلی کیف کردم واسه خودم
البته مامان و بابا و دایی شاهین و خاله یلدا و دایی آرمینم کلی بازی کردنا
به همه خوش گذشت و باز رفتیم SFC شام خوردیم که مامان نسرین جونم باهامون بودن
دو روز بعد هم که به تاسوعا و عاشورا خوردیم و همه جا شلوغ بود و سرد واسه همین ما همه اش تو خونه بودیم و بیرون نرفتیم
چهارشنبه هم خاله الهام اومد خونه مون و پیش مامان یاسی بود و بعدش ما رفتیم بیرون تا مامان یه کم خرید کنه
شب هم که اومدیم خونه عمو جمال و خاله فاطی اومده بودن خونه ی بابا جون اینا
منم کلی با خاله فروغ و خاله فرناز بازی کردم
رو پای خاله فرناز نشسته بودم و با موبایلش بازی میکردم
خاله فاطیم خیلی منو دوست داره و با من کلی بازی کرد
پنج شنبه صبح هم که ما اومدیم لامرد و مسافرتمون تموم شد و گرفتار این زلزله های بدجنس تموم نشدنی شدیم
خب دیگه من باید برم چون می خوایم بریم خونه ی عمو علی اینا
آخه امشب شام مهمون خاله مونا و عمو عباس هستیم که تازه با هم ازدواج کردن
من خیلی خاله مونا رو دوست دارم چون اونم خیلی منو دوست داره و کارامو میکنه و باهام همیشه بازی میکنه
پس فعلا بای بای