سورناسورنا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

سورنا توپولی

40 روز گذشت؟!

عاشق اینم که همش به ساعتم نگاه کنم قلبمو بی قرار تو لحظه رو چشم براه کنم برای اینکه برسی فقط خدا خدا کنم من که دارم حس می کنم خودمو تو ثانیه هات دلم برات تنگ شده بود واسه خودت واسه هوات واسه یه ذره دیدنت حتی واسه صدای پات   خیلی زیاد دوست دارم دوست دارم بیشتر از هر چیزی که هست زمستونم دوست داره چون سر راهتو نبست بانفسات حس می کنم حس می کنم وقت نفس کشیدنه قلبمو میزارم وسط این سفره ی عید منه   آینه ی دلگیر دلم  دلش واسه دیدنه تو تنگ شده و میخوات تو چشمات بازم ببینه خودشو هرچی که د...
14 آذر 1391

دلم تنگ است

  ایـن روزهـا،   بـا تـو،   بـه وسـعـت تـمـام نـداشـتـه هـایـم،   حـرف دارم...   امـا مـجـالـی نـیـسـت تـا بـنـشـیـنـی بـه پـای ایـن هـمـه حـرف،   دلـم تـنـگ اسـت،   فـقـط بـرای حـرف زدن بـا تـو...   دیـگـر نـمـیـدانـم چـه کـنـم، یـا چـه بـگـویـم...   خـسـتـه ام،   کـمـی هـم بـیـشـتـر... فـراتـر از تـصـورت...   سـخـت اسـت بـرایـم تـوصـیـفـش...   تـا بـه حـال نـمـ...
28 آبان 1391

خداحافظی با عزیزم

امروز هم مثل همه ی این چند روز خوب نیستم نه حتی امروز بدترم مادرم داره هر روز حالشون بدتر میشه و الان چند روزه که تو کما هستند و امروز صبح علاوه بر ریه ها و چشاشون کلیه هاشون هم عفونت گرفته و کلیه شون دیگه کار نمیکنه و باید دیالیز بشن قلبشون هم که مشکل داشت از قبل اکروز دایی بزرگم به مامانم زنگ زده میگه اگه می خوای بیای بیا مادرو ببین حالش خیلی بده این یعنی کللللللی حرف غمدار که نمی خوام حتی به زبون بیارم چون تو این مدت هرچی مامانم خواست بره محلات داییا می گفتن نه بزار حالش که بهتر شد و اومد خونه بیا پیشش الان فایده نداره بیای بیمارستان فقط نیم ساعت ببینیش ولی خودشون امروز میگن پاشو بیا ببینش یعنی اوضاع خیلی وخیمه ...
11 آبان 1391

ما برگشتیم،یوهووووووووو

سلام سلام سلام به همه ی دوستای کوچولوم و مامانای گل و مهربونشون خوبین؟امیدوارم که روزگار به کامتون بوده باشه و مهر قشنگی رو شروع کرده باشید برای من که دیگه ماه مهر بوی مدرسه و دانشگاه رو نمیده متاسفانه دلم برای مدرسه و درس خوندن لک زده دلم می خواست موقعیت برام جور بود فوق لیسانسم رو می گرفتم یا یه رشته ی دیگه رو شروع میکردم حیف مغز آدمه بیخودی یه جا افتاده باشه به خدا بگذریم چون من اگه بخوام از درس خوندن بگم دلم پره آخرشم اشک همه در میاد چون همیشه برای من مثل تراژدی می مونه خب بالاخره ما از سفر قندهار برگشتیم البته جمعه شب خونه بودیم اول که رسیدیم قفل کتابی که به در زده بودیم باز نمیشد از ما اصرار از اون...
9 مهر 1391

تولد بابایی با تاخیره فراوان *-*

سلام دوست جونیییا خب از این بگم که طبق معموله این چند روز من حوصله ی نوشتن نداشتم للامصب روزی 10 دفعه میام نتا ولی دست و دلم به نوشتن نمیره بلاخره الان که پسری خواب بود و کاری نداشتم بکنم گفتم دست از این تنبلی بردارم و تولد بابایی رو بهش تبریک بگم خب 2 مرداد تولو بابا کامبیز بود ولی ما قبل از اون وقتی مامان اینا اینجا بودن براش تولد گرفتیم تا یه کم جمعمون شلوغتر باشه ولی در روز اصلیه تولدش هم من براش کیک پختم خودم و به عباس و مونا و آرش گفتم شام بیان اینجا تا دوره هم باشیم هر دو تا تولد خیلی خوش گذشت جای دوستان خالی بود و یه کم هم جو خراب بود روز تولدی که با مامان اینا داشتیم چون سر و صدا بود...
8 مرداد 1391

ما برگشتیم بالاخره ^_^

سلاااااااام به همه ی دوستای گلم امیدوارم سال خوبی رو در کنار خانواده هاتون شروع کرده باشید و تا آخرش هم ال خوبی واسه همه باشه ما بالاخره از سغر قندهارمون برگشتیم با کلی خاطره های خوب و شاد ولی خیلی خسته و دربو داغون چون توی تمام تعطیلات اکثرا تو ماشین و یا تو جاده و یا در حال مهمونی رفتن بودیم واسه همین خیلی خسته شدیم  مخصوصا اینکه سورنا از اول سفر مریض شد و به همین دلیل خیلی بد آروم و بی قرار شده بود و همه اش گریه میکردو غرغر میکرد منم که می خواستم از شیر بگیرمش به خاطر مریضی و بی تابیهاش نتونستم چون اگه بهش شیر نمیدادم هی جیغ میزد و چون خونه نبودیم و نمی خواستم باعث اذیت و صلب آرامش بقیه بشه مجبور بودم بهش شیر بدم پس موفق به...
19 فروردين 1391

پیشاپیش سال نو مبارک

سلام به همه ی دوستای گلم بوی عید میات نه؟        بهار کم کم داره میات و خواه نا خواه برای ما بوی عید رو میاره هرچند دیگه عیدا بوی عیدای بچگیمون رو نداره ولی بازم عیده دیگه اون موقع ها هر لباسی رو که واسه عید میخریدیم نمی پوشیدیم تا خود روز عید که با کلی ذوق و شوق از خواب بیدار میشدیم و کارامون رو میکردیم و تند تند لباسای نومون رو میپوشیدیم و کلی خوشحال سر سفره  ی قشنگ هفت سین می نشستیم هفت سینی که خودمون روز قبلش تخم مرغاشو با خواهر و برادرمون رنگ زده بودیم، هر کدوم یه دونه، بعد از سال تحویل چه حالی میکردیم چون میرفتیم عید دیدنی یا ما که معمولا محلات بودیم خونه ی مادر اینا همه میومدن پیشمون...
22 اسفند 1390