40 روز گذشت؟!
عاشق اینم که همش
به ساعتم نگاه کنم
قلبمو بی قرار تو
لحظه رو چشم براه کنم
برای اینکه برسی فقط خدا خدا کنم
من که دارم حس می کنم
خودمو تو ثانیه هات
دلم برات تنگ شده بود
واسه خودت واسه هوات
واسه یه ذره دیدنت
حتی واسه صدای پات
خیلی زیاد دوست دارم
دوست دارم بیشتر از هر چیزی که هست
زمستونم دوست داره
چون سر راهتو نبست
بانفسات حس می کنم
حس می کنم وقت نفس کشیدنه
قلبمو میزارم وسط
این سفره ی عید منه
آینه ی دلگیر دلم
دلش واسه دیدنه تو تنگ شده و
میخوات تو چشمات
بازم ببینه خودشو
هرچی که دور ور برمه به من میگه میای
خاطره انگیزه که تو چند ثانیه دیگه بیای
فردا 40 ام مادرمه
مامانم امروز رفت محلات من که دیگه نمی تونم برم اما دلم باز گرفته
وقتی مامانمو می بینم بیشتر دلم میگیره چون مامانیم واقعا کسی رو غیر از مادرش نداشت
چون فقط با اون بود که راحت بود و فقط مادرم غمخوارش بود
از الان خیلی تنها شده و خودش بیشتر از هر کسی عذاب می کشه
منم علاوه بر اینکه دلم برای مادرم تنگ شده دلم برای مامانم هم می سوزه
از الان به فکر عیدهای بعدیه مامانم هستم
از امسال عیدهای ما متفاوت میشه
نمی دونم چی میشه اما حتی از تصورش هم می ترسم
بازم آشفتگی و یه دنیا غصه اومده تو دلم که هیچ جوری نمی تونم بگم و بنویسمش
فقط آهنگ گوش میدم و فکر می کنم و گاهی هم اشکهام خود به خود میان پایین که قابل کنترل نیستن
بگذریم...
آقا سورنا هم با لب تاپم نمی دونم چیکار کرده که صفحه اش کلا سفید شده
منتظرم که عباس از سر کار بیاد ببرم پیشش یه نگاه بندازه ببینه چی شده
باز هم یاسی موند و لب تاپ بابا کامبیز و حس غریبش
لب تاپ بابا کامبیز برای من مثل لباس عاریه ایه و اصلا باهاش راحت نیستم
انگار اومدم مهمونی
هیچ جا هم که خونه ی خود آدم نمیشه