سورناسورنا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

سورنا توپولی

تولد بابایی با تاخیره فراوان *-*

1391/5/8 20:47
نویسنده : یاسمین
816 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوست جونیییا

خب از این بگم که طبق معموله این چند روز من حوصله ی نوشتن نداشتم

للامصب روزی 10 دفعه میام نتا ولی دست و دلم به نوشتن نمیره

بلاخره الان که پسری خواب بود و کاری نداشتم بکنم گفتم دست از این تنبلی بردارم و تولد بابایی رو بهش تبریک بگم

خب 2 مرداد تولو بابا کامبیز بود ولی ما قبل از اون وقتی مامان اینا اینجا بودن براش تولد گرفتیم تا یه کم جمعمون شلوغتر باشه

ولی در روز اصلیه تولدش هم من براش کیک پختم خودم و به عباس و مونا و آرش گفتم شام بیان اینجا تا دوره هم باشیم

هر دو تا تولد خیلی خوش گذشت

جای دوستان خالی بود و یه کم هم جو خراب بود

روز تولدی که با مامان اینا داشتیم چون سر و صدا بود آرش اومد و گفت تولد رو باید خونه ی ما بگیریم(آخه آرش اینا یه خونه ی بزرگ اجاره کرده بودن یه جای خلوت تا بتونیم دور همی هامون رو اونجا بگیریم و بعد از رفتن صدی جونم باز هم تو همون خونه موند و از اونجا بلند نشد)ما چون تو آپارتمان هستیم نمی تونیم خیلی سر و صدا داشته باشیم واسه همین مونا گفت نه اونجا خیلی خاطره داریم درست نیست اذیت میشیم بیاین خونه ی ما بگیریم

من باهاش موافق بودم شدیدا چون بدون صدی اصلا دلم نمی خواست برم اونجا سر وسایلش خییییییییییلی سخت بود برام فکر نکنم هیچ کس بتونه این کارو کنه

فکر کن بهترین دوستت از زندگیه زناشوییش رفته بیرون بعد تو بری تو اون خونه و وسایلی رو که با همه شون خاطره داری و هر کدوم را یا با هم خریدین یا برای هم خریدین و تو هم یه دونه ازش تو خونه ات داری و با دیدنه هر کدومشون 10 تا خاطره میات جلو چشت رو بخوای ازشون استفاده کنی بدون دوستت

خیلی سخت بود ...

بلاخره اینکه آرش کار خودش رو کرد و گفت بببببباید خونه ی من باشه

ما هم نخواستیم اذیتش کنیم و قبول کردیم

بماند که از اولش من یه بغض وحشتناک و سنگین رو گلو بود و خود آرش هم از اولش قیافه اش عزا داشت ولی همه سعی میکردیم به روی خودمون نیاریم و یه لبخند مصنوعی رو لب همه مون بود ولیکل مراسم خوب برپا شد 

+از وقتی اونجا بودم خاطره ی تمام جشنهایی که اونجا داشتیم جلوی چشم بوددل شکسته

ببخشید اگه ناراحتتون کردم

اینا رو ول کنیم ناراحتی تمومی نداره....!

بریم چند تا عکس از سورنا ببینیم با شیطونیاش

ادامه لطفاخیال باطل

 

اولین عکس از سورنا و بابایی تو روز تولد بابا

راستی بابا جون تولدت مبارک ایشالا 120 ساله باشی و همیشه شاد و سالم باشیبغل

سوری

اینجا سورنا بعد از اینکه تمام سی دی هاش رو ریخته بود رو زمین و کل خونه رو کن فیکن کرده بود رفته بود سراغ گوشیه مامان یاسیه بیچاره و کلی هم خوشحال بود

راستی پایینه عکس  به او سربازه بیچاره هم نگاه کنید

یه زمانی پا هم داشت الان جانباز شده دیگه پا نداره به لطف سورنا جونی

سوری

اینجا هم از حمام اومدخ بود و کلی بداخلاق شده بود ولی خوش تیپعینک

موهاشو ببینیدقلب

سوری

اینجا هم از خواب بیدار شده بود داشت ساک وسایلش رو بهم می ریخت مچش رو گرفتم کلی خندید

سوری

اینجا هم سورنا با جاروی معروفشنیشخند

سوری

مرسی که به ما سر می زنید و بهمون لطف دارید

دوستون داریمبای بای

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

مامی محمدمهدی
8 مرداد 91 20:53
سورناجون وب زیبایی داری، بیا پیشمون


ممنون خاله جون چشم حتما میام
فروغ
8 مرداد 91 22:44
وواااای من نمیدونستم یاسی جونم از طرف من تبریک بگو ایشالله 120 سالگیشونو جشن بگیرینو همیشه شادو خوش باشید جیجلم
خاطره ها بد آدمو اذیت میکنن امیدوارم بتونی باهاش کنار بیای عزیزم ولی کنار اومدنشم لامصب سخته ...
وااای ایول یاسی خوشم میاد شکار لحظه ها هستیا خیلی بامزه بود عکسا مخصوصا" مچ گیری سورنارو از اون بوسایه محکم که خودت بلدی کن

قربونت برم عزیزم سلامت باشی مرسی از محبتت
آره خاطره های بد خییییییییلی بدن حتی یه وقتایی خاطره های خوب هم بدن مثل شرایط فعلیه من که خاطره های خوب هم اشکمو در میارن
آره دیگه مهارت پیدا کردم از دست این پسره
خاله باران
9 مرداد 91 1:38
راستی آرش خوبه؟؟؟


جلوی بقیه مثلا خوبه ولی پیش ما که میات نه اصلا خوب نیست نمیشه خوب باشه اگه خوب بود جای تعجب داشت میدونی 6 سال زندگیه عاشقانه کردن رو نمیشه آسون فراموش کرد
مخصوصا اینکه هنوز عاشق باشی و بدون اینکه بخوای طلاق گرفته باشی
ولی تنها جایی که می تونه آزادانه حرفهاش رو بزنه پیش مائه چون تنها دوستاشیم و جلوی خانواده اش هم نمی تونه چیزی بگه چون باهاش برخورد می کنن
خاله باران
9 مرداد 91 1:40
زود پرسیدم...


خاله باران
9 مرداد 91 1:41
من همینطورم.وقتی یه پستی را می خونم مثل اینکه داره طرف برام تعریف می کنه. سمیرا همیشه می گه باحال خط به خط می خونی و حرف می زنی... ببخشید نظرهام زیاد میشه...



نه اتفاقا منم خیلی دوست دارم این روش رو اینجوری می فهمم که از ته دل بهم گوش دادی و باهام حرف می زنی
راستشو بخوای عاشق همین جور بودنت شدم که اینقدر زود باهات دوست شدم رفیق
خاله باران
9 مرداد 91 1:43
پس بگو چته؟ناراحته اونا هستی...منم ناراحت شدم...نمی دونم چی بگم؟؟برای هر دو شون دعا میکنم.بمیرم ارش می خواسته اون روز حس کنه صدی هست... براش زنده بشه خاطراتش.


آره داغونم به خدا
من با صدی هم تلفنی در ارتباطم جیز خاصی به روی خودش نمیاره چون نباید بگه پشیمونم چون اون بود که باعث تمام این چیزا شد می دونی اون بود که جدایی رو می خواست آرش فقط یه عاشق بود که مطابق میلش رفتار کرد خودش رو قربانی کرد
هر ووقت می بینمش دلم براش آتیش می گیره می سوزم می بینم زجر می کشه آخه هر دوشون هم رفیقمونن نمیشه طرف یکی رو بگیری اون یکی رو ول کنی دلم برای دوتشون میسوزه چون میدونم صدی نا خواسته آشتباه کرد
خاله باران
9 مرداد 91 1:44
شرمنده یاسی جون....از قول من به آقا کامبیز تبریک بگو.امیدوارم سالیانه سال با هم به خوبی و خوشی بدونه هیچ حرفی از ناراحتی کنار هم با سورنا و صندلیش زندگیه خوبی داشته باشید...خبرهای خوب هم بشنویم...تولد غمگینی بود...


قربون لطفت عزیزم مرسی از دعاهای خوبت
مطمئنا صندلیه سورنا هم به این آسونیا دست از سرمون بر نمیداره
خاله باران
9 مرداد 91 1:46
یاسمین جون عزیزم.
یه تولد نتی خوب حداقل براش می گرفتی.از اونا که خرسه دست می زنه و یکی اتیش بازی می کنه...همه برا هم می گیرند...گناه داره بد بخت دل داره ها


قربونت برم عزیزم من حوصله ی خودمم نداشتم تازه یادم رفته بود تو وب بزارم تولدش رو همینم کلی خوبه
مادر کوثر
9 مرداد 91 8:54
سلام سلام
به به به تولد مبارررررررررررررررک
انشالله همیشه شادی باشه
عکسا هم بامزه و عالی بودن
وای قربونه جارو دست گرفتنش
امان از علاقه های عجیب و غریب بچه ها


سلام گلم
ممنون عزیزم
برای شما هم به همچنین
خدا نکنه خاله جون
آره به خدا به چه چیزهایی که علاقه ندارن
خاله باران
10 مرداد 91 19:39
سلام یاسی جون.
ببخش.مامان کوثر هم دیروز اولتیماتوم داد.ولی تا همین حالا گرفتار بودم...
می گم خانومی خصوصی نداشتم...
سورنا کجاست؟با جاروشه ؟؟؟
خله مواظب باش مامان نبردش


سلام عزیزم
ایشالا همیشه گرفتار شادی باشی گلم
سورنا هم مشغوله شیطنته شاید باورت نشه ولی مجبور شدم جارو و تی رو بردارم بزارم تو بالکن چون دیشب یکی از جام های میز بارم رو شیکست با جارو زد زیرش انداخت
نمی دونم نظرم چی شده شاید دزدیدنش
خاله باران
10 مرداد 91 20:32
کلی قلم فرسای کردم.نت پروند.
برای ارش گفتم...
گفتم تورابطهات را با صدی ادامه بده.اگر بعد از یه مدت دیدی هیچ کس تو زندگیش نیست.از طرف خودت بهش بگو می خوای با ارش حرف بزنم.شاد بتونید دوباره با هم زندگی کنید.نگو یاسی نمی شه.که می شه.من خودم کسی را دیدم بعد از 2 سال جدایی دوباره با هم دارند زندگی می کنند.ادم هم شدند...
خصوصی هم نداشتم.سنم بود که گفتم.من پیرم.29 سالمه.اذری هم هستم....نه ترک باشما.نه .ماه اذرم به دنیا امدم.به قول شما نی نی وبلاگی ها که برای نی نی هاتون می نویسد.در ماه اذر فرشته کوچولوی اومد خونمون.منم مامانم اگر وب داشت می نوشت.بعدش می دونی چی باید می نوشت.یعنی حالا ؟؟؟
هان نمی دونی.
حالا هم می نوشتم و دیگه هم نرفت.خداااااااااااااااااااااا.
گفتم بخندی.
مامانم اینقدر خوبه.میگه من کی گفتم....
باور کرد می گه دوستات باور می کنن.

آره من حتما رابطه ام را با صدی نگه میدارم چون دوستمه و خییییییلی دوسش دارم ولی اتفاقا با آرش در مورد اینکه میتونه یه وقت صدی رو برگردونه یا نه صحبت کردم گفت صدی همه ی پلهای برگشتش رو خراب کرد من اگه خودمم بخوام برش گردونم از خانواده ام طرد میشم و تهدیدم کردن که طردت می کنیم
ای بابا من بیچهره دلم از همه طرف خونه خواهر
خیلی جالبه پس تو آذری هستی من 3 تا از بهترین دوستام آذری هستن تو هم شدی چهارمین دوست آذریه من
جیگر مامانتون
همه ی مانا مهربونن منم با مامانم خیلی دوستم شاید باورت نشه ولی مامانه من 40 سالش هنوز تموم نشده و از من 14 سال بزرگتره
مادر کوثر
11 مرداد 91 11:40
سلام عزیزممممممممممم
طاعات قبول
بیا پیشمون


سلام گلم
ممنون از شما هم همینطور
حتما