تولد بابایی با تاخیره فراوان *-*
سلام دوست جونیییا
خب از این بگم که طبق معموله این چند روز من حوصله ی نوشتن نداشتم
للامصب روزی 10 دفعه میام نتا ولی دست و دلم به نوشتن نمیره
بلاخره الان که پسری خواب بود و کاری نداشتم بکنم گفتم دست از این تنبلی بردارم و تولد بابایی رو بهش تبریک بگم
خب 2 مرداد تولو بابا کامبیز بود ولی ما قبل از اون وقتی مامان اینا اینجا بودن براش تولد گرفتیم تا یه کم جمعمون شلوغتر باشه
ولی در روز اصلیه تولدش هم من براش کیک پختم خودم و به عباس و مونا و آرش گفتم شام بیان اینجا تا دوره هم باشیم
هر دو تا تولد خیلی خوش گذشت
جای دوستان خالی بود و یه کم هم جو خراب بود
روز تولدی که با مامان اینا داشتیم چون سر و صدا بود آرش اومد و گفت تولد رو باید خونه ی ما بگیریم(آخه آرش اینا یه خونه ی بزرگ اجاره کرده بودن یه جای خلوت تا بتونیم دور همی هامون رو اونجا بگیریم و بعد از رفتن صدی جونم باز هم تو همون خونه موند و از اونجا بلند نشد)ما چون تو آپارتمان هستیم نمی تونیم خیلی سر و صدا داشته باشیم واسه همین مونا گفت نه اونجا خیلی خاطره داریم درست نیست اذیت میشیم بیاین خونه ی ما بگیریم
من باهاش موافق بودم شدیدا چون بدون صدی اصلا دلم نمی خواست برم اونجا سر وسایلش خییییییییییلی سخت بود برام فکر نکنم هیچ کس بتونه این کارو کنه
فکر کن بهترین دوستت از زندگیه زناشوییش رفته بیرون بعد تو بری تو اون خونه و وسایلی رو که با همه شون خاطره داری و هر کدوم را یا با هم خریدین یا برای هم خریدین و تو هم یه دونه ازش تو خونه ات داری و با دیدنه هر کدومشون 10 تا خاطره میات جلو چشت رو بخوای ازشون استفاده کنی بدون دوستت
خیلی سخت بود ...
بلاخره اینکه آرش کار خودش رو کرد و گفت بببببباید خونه ی من باشه
ما هم نخواستیم اذیتش کنیم و قبول کردیم
بماند که از اولش من یه بغض وحشتناک و سنگین رو گلو بود و خود آرش هم از اولش قیافه اش عزا داشت ولی همه سعی میکردیم به روی خودمون نیاریم و یه لبخند مصنوعی رو لب همه مون بود ولیکل مراسم خوب برپا شد
+از وقتی اونجا بودم خاطره ی تمام جشنهایی که اونجا داشتیم جلوی چشم بود
ببخشید اگه ناراحتتون کردم
اینا رو ول کنیم ناراحتی تمومی نداره....!
بریم چند تا عکس از سورنا ببینیم با شیطونیاش
ادامه لطفا
اولین عکس از سورنا و بابایی تو روز تولد بابا
راستی بابا جون تولدت مبارک ایشالا 120 ساله باشی و همیشه شاد و سالم باشی
اینجا سورنا بعد از اینکه تمام سی دی هاش رو ریخته بود رو زمین و کل خونه رو کن فیکن کرده بود رفته بود سراغ گوشیه مامان یاسیه بیچاره و کلی هم خوشحال بود
راستی پایینه عکس به او سربازه بیچاره هم نگاه کنید
یه زمانی پا هم داشت الان جانباز شده دیگه پا نداره به لطف سورنا جونی
اینجا هم از حمام اومدخ بود و کلی بداخلاق شده بود ولی خوش تیپ
موهاشو ببینید
اینجا هم از خواب بیدار شده بود داشت ساک وسایلش رو بهم می ریخت مچش رو گرفتم کلی خندید
اینجا هم سورنا با جاروی معروفش
مرسی که به ما سر می زنید و بهمون لطف دارید
دوستون داریم