سورناسورنا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

سورنا توپولی

کارهای جدید

تو این مدت پسرم چند تا کار جدید میکنه اول اینکه روز 13 اسفند یکی دیگه از دندونای پایین سمت راستش در اومده و خیلی هم خشگل و کوچولوئه   مثل یه مروارید کوچیک تو دهنش میمونه قربونش برم دیگه اینکه وقتی یه چیزی میخوات که بهش نمیدیم لج میگیره و گریه میکنه جالبش اینه که میشینه و نوک یکی از پاهاش رو می گیره و میکشه بالا قیافه اش رو هم یه جور بامزه ای میکنه آدم دلش میخوات بخورتش    دیروز برای اولین بار وقتی جلوی تلویزیون نشسته بود و dvd آموزش زبانش رو نگاه میکرد همونجا دراز کشید و 10 دقیقه بعد دیدم خوابش برده    معمولا شبا وقتی واسه شیر خوردن بیدار میشه گریه میکنه و من میرم سریع بهش شیر میدم ...
16 اسفند 1390

خاطرات سفر

سلام به همه ی دوستای عزیزم مرسی که تو این 1هفته ای که نبودیم به یادمون بودین من دو روزه که برگشتم ولی واقعا هنوز فرصت نکرده بودم که آپ کنم چون مشغول جمع و جور کردن وسائل سفر بودم و اینکه دوست عزیزم بن و آقای شمس دارن واسه زندگی میرن سوئد و ما سعی می کنیم این چند روز آخر رو بیشتر باهم باشیم خب از تهران بگم که خیلی خوب بود جای همگی خالی خیلی خوش گذشت 5 شنبه که کامبیز عزیزم امتحان دکترا رو داشت و توی دو نوبت صبح و بعد از ظهر امتحان داشت همون روز واسه ناهار کبری جان(عمه ی سورنا) هم اومد خونه ی مامان اینا و عصر رفتن واسه خرید مبل جدید شب هم فاطمه و امیر رضا رو گذاشت پیش ما چون روز جمعه میخواستن برن یافت آباد واسه دیدن مبل جمعه شب ...
11 اسفند 1390

بدترین شب زندگیم

دیشب یکی از بدترین شبای زندگی من بود از زمانیکه از شیراز برگشتیم گل پسر من کمی آبریزش بینی داشت (که من فکر میکردم واسه دندوناشه که داره در میات) و کمی هم تب داشت ولی دیشب تب خیلی شدیدی کرد و هرچی هم که استامینوفن میدادم اثر نمی کرد اصلا انگار نه انگار که دارو خورده فقط جیغ می زدو با حالت ناله گریه میکرد و مثل یه تیکه گوشت مذاب تو بغل من افتاده بود وقتی شیر میخورد از شدت گرمای دهنش سینه ی من میسوخت من کلی ترسیده بودم و کلی هم گریه کردم آخه از وقتی بدنیا اومده بود تا دیشب هیچ وقت اینجوری مریض نشده بود بچه م همه اش میگفتم خدایا بچه ام رو دست تو سپردم چیکار کنم آخه؟چجوری تبش رو بیارم پایین؟ ...
24 بهمن 1390

پسرم واسه اولین بار راه رفت

سلام به همه ی دوستای مهربونی که به من و پسر قشنگم سر می زنن                                                در واقع من می خواستم این خبر رو دیشب آپ کنم ولی بنا به دلایلی.....     نشد                                   ...
5 آذر 1390

بالاخره بارون اومد

وای،باران،             باران! شیشه ی پنجره را باران شست. از دل من اما، _چه کسی نقش ترا خواهد شست؟ آسمان سربی رنگ، من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.   می پرد مرغان نگاهم تا دور، وای،باران،           باران، پر مرغان نگاهم را شست.                                           ...
1 آذر 1390

ترس بعد از زلزله

شاید باورتون نشه ولی من که نسبت به خیلی از مسائل شجاعم الان از ترس خوابم نمیبره                                                                                     همینطور بیدار نشستم و همش احساس میکنم خونه داره میلرزه البته این وضعیت تمام امروز پابرجا بوده حالا هم که خیلی خنده دار شدم نتونستم خودمو کنترل کنم و الان که ساعت 3 نصف شبه بلند شدم و یه ساک کوچولو برداشتم و واسه خودم و کامبیز و سورنا تمام وسایلی که امکان ...
29 آبان 1390

تولدت مبارک

سلام به همه ی دوستای کوچولوی پسرم                                              امروز تولد پسر قشنگم بود و ما نتونستیم زودتر واسه تبریک بهش پست بزارم آخه درگیر 2 تا تولد بودیم یکی دیروز که با خاله ها و عموهاش (دوستای مامان و بابا) بودیم که خیلی هم خوش گذشت بهمون تولدت مبارک پسر ناز و قشنگم عاشقتم عزیزم         مامان نسرین و بابا عباس با دایی آرمین و شاهین و خاله یلدا از ...
17 آبان 1390

فرشته کوچولوی شب زنده دار

آه ه ه ه ه  بالاخره این پسره خوابید الان ساعته 4.15 دقیقه ی صبحه و من تازه سورنا رو با کلی زحمت خوابوندمش از ساعت 11 خوابید تا 12 که بیدار شد هرچی شیر دادم و نازش کردم و رو پا گرفتم و تو گهواره گذاشتمش تکونش دادم و ..... نخوابید که نخوابید همین از توی اتاق آوردمش بیرون یه دفعه گریه اش قطع شد و ساکت شد شروع کرد به بازی کردن با اسباب بازیاش که دیگه کلا جزیی از دکور هال خونمون شده و هی میخندید گفتم حتما گرسنه ات هم هست دیگه کلی وقته از شام خوردنت میگذره واسش شیرموز با کیک آوردم هر یه گاز که میزد و میخورد میرقصید و دست دست میکرد و خودش رو بالا و پایین میکرد بعد از خوردن هم یه کم باهم توپ بازی کردیم و من ...
8 آبان 1390

دل نوشته های مامان یاسی

سلام قشنگترین بهانه ی من برای زندگی پسر تپل و ناز مامان 11 ماهگیت مبارک باشه نفسم ولی از دیروز تا حالا مریض شدی دیگه واسه مامانی رمق نمونده نمی دونم چرا هی تب میکنی و اصلا هم دارو نمی خوری هرچی هم که بهت دارو میدم بالا میاری غذا هم که نمی خوری فقط شیر مامانی رو می خوری دیشب تبت 38.5 بود من کلی ترسیده بودم از شب تا صبح 3 دفعه پاشویه ات کردم و 2 بارم بهت دارو دادم تو هم همش بیدار می شدی و گریه می کردی الهی بمیرم واسه پسرم این چند روز لپاش آب شده الان یه خورده بهتری و تازه با کلی ناز کردن و رو پا گرفتن خوابیدی خیلی دوست دارم عروسکم همیشه سالم پیش مامان و بابا باش راستی 1 ماهه دیگه پسرم 1 ساله میشه ...
18 مهر 1390