بالاخره بارون اومد
وای،باران،
باران!
شیشه ی پنجره را باران شست.
از دل من اما،
_چه کسی نقش ترا خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ،
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.
می پرد مرغان نگاهم تا دور،
وای،باران،
باران،
پر مرغان نگاهم را شست.
(منظومه ی آبی،خاکستری،سیاه
حمید مصدق)
این یه قطعه از حمید مصدق بود که من عاشق این منظومه اش هستم
و اینو بخاطر اولین بارونی که امسال تو لامرد زده نوشتم
آخه من عاشق بارونم ولی چون لامرد یه منطقه ی گرمسیره خیلی دیر بارون میات و زودتر از جاهای دیگه هم هوا گرم میشه
خیلی دلم بارون میخواست
البته وقتی بارون میات هم دیگه به این آسونیا قطع نمیشه
ولی من خیلی بارون رو دوست دارم و خاطرات خیلی قشنگی از زندگیم زیر بارون بوده که هر بار که بوی بارون بلند میشه تمام اونا رو یاد من میاره و هم منو خوشحال میکنه و هم ناراحت
خوشحال از اینکه هنوز هم چیزایی هستن که منو به یاد گذشته های شیرین و قشنگم می اندازن و ناراحت از اینکه چقدر زود اون روزا تموم شدن و من فقط می تونم خاطره هاشو واسه خودم نگه دارم
بارون دوباره منو عاشق میکنه
عاشق زندگیم
عاشق شوهرم
عاشق پسرم
و عاشق خود عشق
حس خیلی خوبی دارم الان و واسه خودم دارم آهنگ های قدیمی گوش میدم و حال زندگی رو میبرم
راستی من امروز صبح سورنا رو بردم واکسن ١ سالگیش رو زد
خدا رو شکر راحت بود و فقط خیلی کم گریه کردو خانومه هم گفت که این واکسن تب نداره نیاز به کمپرس سرد یا گرم هم نداره