سورناسورنا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

سورنا توپولی

پسر مامان

سلام به همه ی دوستای گل خودم و سورنای مامان امیدوارم همیشه سالم و خوش باشید من امروز اومدم بگم که ما دیشب مهمون داشتیم (صدی،آرش،میترا،علی،مونا خواهر آرش،فرشید و ایمان برادرای علی) و واقعا جای عباس خالی بود وقتی نیست واقعا جای خالیش پیش بچه ها حس میشه بگذریم..... دیشب سورنا همه رو سورپرایز کرد وقتی بهش میگفتیم دست بزن دست میزد من پریروز دیدم که دست دست میکنه آخه قبلا باهاش این بازی رو میکردم ولی فکر نمی کردم که یادش باشه همینجوری بهش گفتم سورنا مامانی دست بزن و دستاشو خودم آوردم بالا که دیدم شروع کرد به دست زدن تند تند دست میزد و سرشو تکون میداد ای خدا جون اون دستای توپولیشو تند تند تکون میداد و میرق...
8 مرداد 1390

گفته هایی از من

سلام دوستان عزیز از امروز من به پیشنهاد یکی از دوستان قدیمی و عزیزم تارا جونی می خوام خاطرات سورنا رو از زبان خودش بنویسم. امروز من با همه ی تپلی هام می خواستم به مامان یاسی بفهمونم که من اصلا یه پسره تپل تنبل نیستم من تپلم ولی یه تپل زرنگ چون با اینکه پسرم ولی قبل از 6ماهگی می تونم خودم تنهایی بشینم. بله من همین خود شخص شخیصم امروز وقتی که با مامانم رو تخت نشسته بودیم و بازی میکردیم وقتی دیدم مامان یاسی داره بلند می شه منم کلی به خودم فشار آوردم و یه دفعه بلند شدم. آخه مامان جونم می خواست من رو بذاره پیش بابام و خودش بره سریال ببینه منم گفتم کور خوندی می خوای منو دک کنی ولی من هر جا که تو بری باهات میام اینم ...
5 مرداد 1390

اولین مطلب

این اولین باریه که من توی این وبلاگ متن می نویسم این وبلاگ رو من واسه پسره کوچولوی توپولم که اسمش سورناست و هنوز 6 ماهشم نشده ساختم که واسش از خودش و کارایی که واسه اولین بار انجام داده بنویسم که وقتی بزرگ شد بخونه و بدونه که مامانش چقدر دوسش داره و واسش یه دفتر خاطرات کوچولو ساخته.الان توی بغلمه و من همینطور که می نویسم دارم می بوسمش آخه لپهای تپلی داره پسرم و خیلیم خوشمزه است واااای یه بویی میاد فکر کنم باید جاشو عوض کنم دوباره بر میگردم فعلا بای ...
5 مرداد 1390

سورنای مامان

امروز سورنای من خیلی جیگر شده بود مثل همیشه ولی یه کم متفاوت تر بود همش می خندید و با من و باباش بازی می کرد مثلا بین پای باباش ایستاده بود و سرش رو گذاشته بود روی شکم باباش وقتی دید باباش قلقلیش میشه و میخنده هی اینکارو می کرد و به صورت باباش نگاه میکرد و از اینکه باباش قلقلیش میشد بلند بلند می خندید شب هم ما داشتیم می رفتیم دایی شاهین رو برسونیم ترمینال که بر گرده شیراز موقع برگشتن روی پای من بود من دیدم که مدام سرش رو بر میگردونه به طرف من بلندش کردم سرش رو گذاشت زیر گردن من و هی سرش رو فرو میکرد توی گردنم و خودشو لوس میکرد آخر هم همونجوری خوابش برد وای که خدا میدونه چه حس خوبی به من دست داد واقعا لذت بردم از حس مادر بودن...
5 مرداد 1390