گفته هایی از من
سلام دوستان عزیز از امروز من به پیشنهاد یکی از دوستان قدیمی و عزیزم تارا جونی می خوام خاطرات سورنا رو از زبان خودش بنویسم.
امروز من با همه ی تپلی هام می خواستم به مامان یاسی بفهمونم که من اصلا یه پسره تپل تنبل نیستم من تپلم ولی یه تپل زرنگ چون با اینکه پسرم ولی قبل از 6ماهگی می تونم خودم تنهایی بشینم.
بله من همین خود شخص شخیصم امروز وقتی که با مامانم رو تخت نشسته بودیم و بازی میکردیم وقتی دیدم مامان یاسی داره بلند می شه منم کلی به خودم فشار آوردم و یه دفعه بلند شدم.آخه مامان جونم می خواست من رو بذاره پیش بابام و خودش بره سریال ببینهمنم گفتم کور خوندی می خوای منو دک کنی ولی من هر جا که تو بری باهات میام
اینم قیافه ی مامانم وقتی منو دید
بعد هم بابا جونم خیلی ریلکس به مامانم می گه چرا تعجب کردی دو روزه پیش من خودم نشونده بودمش رو صندلیش ولی نگرفته بودمش خودش میشینهمامانم بیچاره کلی ترسید گفت آخرش یه بلایی سر بچم میاره.
در ضمن مامان خانوم چند روزه که دیگه به من غذاهای خوشمزه نمیده
همش می گه وزنت زیادهآخه دکترم بهش گفت وگرنه مامان بیچارم دو سه روزی بود که به من خوراکیهای خوشمزه میداد و منم داشتم باهاش هیکلم رو می آوردم رو فرم عیبی نداره من 2 روز دیگه 6 ماهه میشم و اون موقع مجبوره که بهم غذا بده خب دیگه من برم چون مامان مهربونم میخوات به من شیر بده و پوشک و لباسمو عوض کنه و منو ببره بیرون فعلا بای بای