خداحافظی با عزیزم
امروز هم مثل همه ی این چند روز خوب نیستم
نه حتی امروز بدترم
مادرم داره هر روز حالشون بدتر میشه و الان چند روزه که تو کما هستند و امروز صبح علاوه بر ریه ها و چشاشون کلیه هاشون هم عفونت گرفته و کلیه شون دیگه کار نمیکنه و باید دیالیز بشن
قلبشون هم که مشکل داشت از قبل
اکروز دایی بزرگم به مامانم زنگ زده میگه اگه می خوای بیای بیا مادرو ببین حالش خیلی بده
این یعنی کللللللی حرف غمدار که نمی خوام حتی به زبون بیارم
چون تو این مدت هرچی مامانم خواست بره محلات داییا می گفتن نه بزار حالش که بهتر شد و اومد خونه بیا پیشش الان فایده نداره بیای بیمارستان فقط نیم ساعت ببینیش ولی خودشون امروز میگن پاشو بیا ببینش یعنی اوضاع خیلی وخیمه
حالم خیلی بده امروز کلی بی تابی کردم بابا کامبیزم گفت ناراحتی نکن خودم فردا میبرمت محلات بری مادرت رو ببینی
هرچند اون مارو نمی بینه اما برای خودمون خوبه که ببینیمشون
یه حسی به من میگه این می تونه خداحافظی باشه
الان به خیلی چیزا فکر میکنم که خوشایند نیستن ذهنم بدجور آشفته است و حالم داره هر لحظه خرابتر میشه
مادرم برای من حکم مامانمو دارهو من از بچگی حس مالکیت روش داشتم و نمیزاشتم بقیه ی نوه ها به مادرم نزدیک بشن چون ما دور بودیم و سالی دو یا سه دفعه می رفتیم محلات واسه همین تو اون مدت میگفتم مادر ماله منه کسی نزدیکش نیاد
اونم همیشه ما رو خیلی دوست داشت یه مادر مهربون و با محبت که هر وقت دهن باز میکرد جز قربون صدقه چیزی ازش بیرون نمیومد
ازتون می خوام براشون دعا کنید که هرچه زودتر به هوش بیان
من احتمال زیاد فردا میرم محلات مادرم رو ببینم
امیدوارم تو این مدت همگی سالم و خوش باشید
محتاج به دعاتون هستیم ازمون دریغ نکنید لطفا
باااااااااااااای