زلزله
سلام به همه ی دوست جونای قشنگم
من دیشب اولین زلزله ی عمرم رو تجربه کردم که البته خیلی تجربه ی ترسناکی بود
و4 بار اتفاق افتاد
راستش ما دیشب مهمون داشتیم داداش علی با خاله راضیه و عمو مهدی اومده بودن خونمون و ما با هم کلی بازی کردیم
بعد از شام بود که یه بار به مدت 4 ثانیه بود و خیلی شدید که خاله راضیه جیغ زد و داداشی رو بغل کرد و بماند که چاییشو یه کم رو من ریخت و مامانم منو گرفت و داداشی هم به مدت 10 دقیقه گریه میکرد
بعدیش نیم ساعت بعد بود و گذشت و داداشی رفت خونشون
ما هم چون خاله صدی از شیراز برگشته بود رفتیم خونشون دیدنش
ساعت 2 اومدیم خونه و تا من خوابیدم شده بود ساعت 3
که البته مامان یاسی طبق معمول بیدار بود و واسه خودش سریال میدید و تو اینترنت بود
ساعت 4 بود که من یه دفعه بیدار شده بودم و با چشمهای بسته فقط جیغ می زدم و گریه میکردم
مامانم هر کاری کرد من آروم نشدم
حتی شیر هم نمی خوردم تا به زور آروم شدم و داشتم شیر میخوردم که یه دفعه یه صدای وحشتناک اومد و بعد همه جا شروع به لرزیدن کرد
مامان و بابا همزمان اومدن روی من و منو بغل کردن و بابا هی می گفت آروم باشید چیزی نیست
منم زدم زیر گریه و جیغ میزدم آخه خیلی ترسیده بودم
مامانمو که نگو داشت سکته میکرد بیچاره تمام بدمش میلرزید و یخ کرده بود
بعد دوباره 10 دقیقه ی بعد یه بار دیگه همون اتفاق تکرار شد و دیگه ایندفعه من خواب بودم ولی مامان و بابا دیگه بیدار نشستن بالای سر من
از استرس دیگه خوابشون نمیبرد
تا ساعت 6 نشستن و بعد خوابیدن
ولی واقعا خیلی بد و ترسناک بود
مامانم میگفت ما شانس آوردیم که مدت زمانش کوتاه بود وگرنه اگه بیشتر از 3،4 ثانیه میشد همه جا خراب میشد چون شدتش خیلی زیاد بود
همه ی خونمون داشت میلرزید و لوستر و عروسکایی که تو اتاق من آویزون بودن قشنگ تکون میخوردن
ما خیلی ترسیدیم
خدا به همه مون رحم کنه
مامانم میگفت حالا میفهمم بیچاره اون کسایی که تو بم بودن چه حالی شدن (همدردی با هم میهنای بمی خدا همه شون رو بیامرزه و به بازمانده هاشونم صبر بده چه شوکی شدن بیچاره ها ، خیلی بد بوددددد)