سورناسورنا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

سورنا توپولی

اولین مطلب

این اولین باریه که من توی این وبلاگ متن می نویسم این وبلاگ رو من واسه پسره کوچولوی توپولم که اسمش سورناست و هنوز 6 ماهشم نشده ساختم که واسش از خودش و کارایی که واسه اولین بار انجام داده بنویسم که وقتی بزرگ شد بخونه و بدونه که مامانش چقدر دوسش داره و واسش یه دفتر خاطرات کوچولو ساخته.الان توی بغلمه و من همینطور که می نویسم دارم می بوسمش آخه لپهای تپلی داره پسرم و خیلیم خوشمزه است واااای یه بویی میاد فکر کنم باید جاشو عوض کنم دوباره بر میگردم فعلا بای ...
5 مرداد 1390

سورنای مامان

امروز سورنای من خیلی جیگر شده بود مثل همیشه ولی یه کم متفاوت تر بود همش می خندید و با من و باباش بازی می کرد مثلا بین پای باباش ایستاده بود و سرش رو گذاشته بود روی شکم باباش وقتی دید باباش قلقلیش میشه و میخنده هی اینکارو می کرد و به صورت باباش نگاه میکرد و از اینکه باباش قلقلیش میشد بلند بلند می خندید شب هم ما داشتیم می رفتیم دایی شاهین رو برسونیم ترمینال که بر گرده شیراز موقع برگشتن روی پای من بود من دیدم که مدام سرش رو بر میگردونه به طرف من بلندش کردم سرش رو گذاشت زیر گردن من و هی سرش رو فرو میکرد توی گردنم و خودشو لوس میکرد آخر هم همونجوری خوابش برد وای که خدا میدونه چه حس خوبی به من دست داد واقعا لذت بردم از حس مادر بودن...
5 مرداد 1390

خونه ی عمو علی و خاله میترا

ما دیشب رفته بودیم خونه ی عمو علی و خاله میترا چون داداش های عمو علی اومده بودند از شیراز در ضمن خاله مونا هم اومده بود (خواهر عمو آرش) که خیلی هم نی نی ها رو دوست داره دیشب کلی منو بغل کرد و هی منو راه میبرد و می بوسید هی می گفت وای یاسی چه پسر نازی داری چقدر بامزه است یادته چقدر حاملگیت سخت بود بهش می ارزیده خیلی بامزه است  و ........ دیشب هم خیلی خوش گذشت و کلی حال داد به من ولی بازم از بس سر و صدا زیاد بود من نتونستم بخوابم و باز مجبور شدن منو بزارن توی ماشین و دور بزنیم تا من خوابم برد ساعت 2 شب بود تقریبا که اومدیم خونه و من تا ساعت 1 ظهر خوابیده بودم وقتی از خواب بیدار شدم مامانم جای منو عوض کرد...
4 مرداد 1390

اولین باغ ارم

من میخوام از روز 8/3/1390 واستون بگم که من واسه اولین بار رفتم باغ ارم البته دوستای مامان یاسی هم بودن ... وقتی که ما رسیدیم باغ ارم خاله مریم تازه رسیده بود و خاله الهام هم هنوز نرسیده بود (الهام سرایی) خاله الهام مهربان هم چون قزوین بود نتونسته بود بیاد باهامون چون هنوز فرجه هاش شروع نشده بود بعد هم خاله الهام رسید منم که با بابام رفته بودم تا ماشین رو پارک کنه با هم اومدیم اونا منو دیدن و کلی جیغ زدن آخه نه اینکه من به یه پسر جنتلمن و شیک و با کلاس و البته خوش اخلاق و خوش خنده تبدیل شدم و اونا منو خیلی وقت بود که ندیده بودن واسه همینم کلی ذوق زده شده بودند و سر بغل کردن من با همدیگه دعوا می کردن آخه توی دوستای مامان از همه زود...
26 تير 1390

عکس سورنا

خب اینم چند تا از عکسای من اینجا من خواب بودم اینجا من داشتم غذا می خوردم اینم دیروزه که من روی تابم داشتم بازی می کردم و مامان و خاله یلدا هم فیلم میدیدن و منم با خودم بازی میکردم و یه دفعه از من عکس گرفتن منم مثل همیشه یه خنده ی قشنگ تحویلشون دادم خب اینم چند تا عکس از من بازم میام و عکسای خشگل از خودم میزارم واستون دوستای خوبم فعلا بای بای ...
25 تير 1390

واسم شعر گفتن

سلام به همه ی دوستای کوچولوی قشنگتر از برگ گلم حالتون خوبه؟ نی نی های خوبی هستید که؟ می دونم که قول داده بودم که عکسهام رو بزارم ولی واقعا فرصت نشد چون این چند شب همش مهمونی بودیم و با عموها و خاله ها دور هم جمع بودیم و منم کلی باهاشون بازی کردم چون من تنها نی نی توی جمع هستم همه منو دوست دارن و باهام بازی می کنن خب حالا من می خوا یکی از سورپرایزای زندگیمو واستون بزارم یکی از دوستای مامان یاسی یه شعر خیلی خشکل واسه من گفته و من از همینجا مجددا از خاله آرزوم تشکر می کنم خاله جون ایشالا واستون جبران می کنم وقتی شما نی نی آوردین منم بزرگ شدم و واسش کارای خوب انجام می دم از همینجا قول می دم خب اینم از شعر ...
25 تير 1390

من اومدم

سلام به همه ی دوستای عزیزم من برگشتم خونمون جاتون خالی شیراز خیلی خوب بود و خوش گذشت کلا من پیش مامان جون نسرین بودم مامان یاسی هم با خاله یلدا واسه خودشون مشغول بودن و مامانی با کلی تلاش خاله یلدا رو با خودمون آورد می خوایم 1ماه نگهش داریم پیش خودمون من الان روی پای مامانم مثلا می خوام بخوابم وقتی بیدار شدم واستون چند تا از عکسای خودمو میزارم پس فعلا بای بای ...
20 تير 1390

بازم سفر

سلام دوستان عزیزم من بازم دارم میرم سفر این دو روزه مامان جون نسرین و خاله یلدا و دایی آرمین پیش ما بودن ولی خیلی زود می خوان برگردن شیراز و چون مامان جونم از اتوبوس و سفر کردن با اون خیلی بدشون میات و ما هم می خواستیم واسه تعطیلات بین ترم بریم شیراز پس مامان و بابا تصمیم گرفتند که همه با هم باماشین بریم که دیگه اذیت هم نشن و بازم بیان پیش ما پس من دارم واسه 2 هفته میرم شیراز و نیستم ولی وقتی بیام قول می دم خاطراتمو بنویسم حالا یکی نیست بگه نه که خاطرات سفر شمالتو نوشتی؟؟؟؟؟ آخه چیکار کنم وقت ندارم جدا من که همش دارم بازی می کنم و می خوابمو میخورم مامان یاسی باید بنویسه که اونم وقت نمی کنه بیچاره ولی...
9 تير 1390

مهمون داریم

سلام به همگی من امروز خیلی خوشحالم  آخه مامان جون نسرین با خاله یلدا و دایی آرمین اومدن پیشمون ما هم امروز رفتیم دهشیخ واسه خرید مامان یاسی هم واسم یه دست بلوز و شورتک خیلی خشکل خرید و مامان جون هم واسم یه ست 6تایی ماشین خرید خیلی خشکلن دو تاشون خلاصه اینکه پریروز هم خونه ی خاله صدی اینا بودیم واسه ناهار البته عمو علی و خاله میترا،عمو عباس هم بودن خیلی خوب بود خیلی خوش می گذشت چند تا عکس هم از من گرفتن که خیلی باحال بود و الان میزارم ببینید و این یکی من برم با مامانم بخوابم دیگه بعد مامانم میات چند تا عکس دیگه میزاره ببینید شبتون بخیر نی نی های تپل مپل   ...
8 تير 1390