سورناسورنا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

سورنا توپولی

ما برگشتیم

سلااااام به همه ی دوستان عزیزم میدونم که وقتی نبودم دلتون واسم تنگ شده بود الان که من برگشتم یه خورده بزرگتر شدم و به قول خاله صدی دیگه الان یه از حالت نوزادی در اومدم وبه قول خاله بن من الان دیگه یه baby نیستم الان یه boy شدم و می گفت قطعا وقتی 2 ماه دیگه برگرده من یه مرد شدم آخه دیشب اومدن دیدنی من و از مامانم خداحافظی کرد و گفت داره میره تایلند به مامانش اینا سر بزنه و 20 شهریور بر می گرده حالا دیگه کی با من بازی های باحال کنه؟ واسه همین از مامانم خواست که توی وبلاگ من واسه هر مطلب یه بخشی رو بهش اختصاص بده و با انگلیسی راهنماییش کنه تا بتونه روند رشد منو از تایلند همچنان مشاهده کنه آخه می دونین منو خیلی دوست ...
8 تير 1390

اولین باری که من پارک رفتم

سلام به همه ی دوستانم خب اینم از اولین خاطره ی من از سفرمون ..... شنبه 7 خرداد ماه 1390 مامان یاسی زنگ زد به دخترعموش (خاله زحل) که یه نینیه خشکل به اسم یسنا داره و 3 سالشه و قرار پارک گذاشتن و منو واسه اولین بار بردن پارک خاله امینه هم اومده بود باهاشون خاله امینه خودش توی مهدکودک کار می کنه و با نی نی ها خیلی خوبه واسه همینم منو از مامانم گرفت و برد خودش سوار تاب شد منو هم گرفت توی بغلش حالا نمی دونم به خاطر من بود یا به بهانه ی من می خواست سوار تاب بشه آخه حالا اون یه بهانه داشت ولی من نمی دونم چرا مامان یاسی دیگه سوار تاب شده بود؟ من که خجالت کشیدم والا اونو نمی دونم خب به هر حال اینا رو ول کنید به این ترتیب من ب...
8 تير 1390

بعد از کلی وقت

سلام دوستان عزیزم من امروز بعد از تقریبا یه هفته اومدم آخه این هفته تقریبا شلوغ بود خوب اول از جمعه می گم: بابا جون عباس از کیش اومدن خونه ی ما آخه از وقتی که مامانم اینا ازدواج کردن تا حالا فقط 2 بار اونم با اصرارهای زیاد مامانیم اومده بودن حالا خودشون زنگ زدن گفتن می خوام بیام پیشتون اگه گفتین چرا؟ بله درست حدس زدید به خاطر منه تپل خودشون گفتن دلشون واسم تنگ شده مامانه حسودم هم میگه بععععععله ما هم که بوقیم کلا وقتی بابا جون اومدن اصلا نه بابامو دیدن نه مامانمو فقط اومدن منو بغل کردن و گفتن وااااای چه پسری دارم من چه بزرگ شده ماشاالله منم که کلا خودم لوس کرده بودم و همش از اون خنده های بلند اسرارآمیز تحویلشون می داد...
8 تير 1390

حال گیری و واکسن 6 ماهگی

آخه این چه وضعیه مامان بیچاره ی من می شینه ٣ساعت مطلب می نویسه یه بار که توی خود وب اجرا نشده بود بعدشم که دیشب .... مامان بیچاره دیشب چه شوکی بهش وارد شد کلی مطلب نوشته بود تقریبا ٢٠ خط با کلی دردسر آخه من شیطونی می کردم و نمی ذاشتم که کارشو تموم کنه بعدش وقتی که تموم شد اومد مطلبشو ارسال کنه حدس بزنید چی شد؟ یه دفعه برق قطع شد بیچاره مامانم خشک شد پای لب تابش جدا قیافش دیدن داشت شوکه شده بود عینکش رو درآورده بود همینجوری تو تاریکی به صفحه ی سیاه لب تاب خیره شده بود که یه دفعه برق اومد دیگه حالش بدتر شد می گفت یعنی اداره ی برق اینقدر دوست داشت حال منو بگیره؟ بابام گفت اشکال نداره ساعت ٢ نصف شبه دیگه...
8 تير 1390

تعطیلات

سلام به همه ی دوستان کوچولو و بزرگم ما داریم به تعطیلات بابا کامبیزم نزدیک می شیم وسه همین میریم مسافرت و مامانم باید خریدهاشو بکنه و کم کم ساکمون رو جمع کنه که واسه مسافرتمون آماده شیم فعلا که توی برنامه مون شیراز و تهران رو داریم شاید شمال رو هم بریم چالوس پیش عمو سعدی اینا و انزلی پیش خانواده ی بابام آخه اونا هنوز منو ندیدن و دلشون واسه دیدن من داره پر می زنه (اینو دختر دایی بابام که با مامانم هم خیلی صمیمی هستن گفته به مامانم) من اونجا که برم کلی عکس می گیرم و بعد که اومدیم توی وبلاگم می ذارم حتما. گفتم حالا تا این حد بهتون خبر بدم که وقتی نیستم نگرانم نشید من الان میرم دیگه چون مامانم کار داره و میخوایم بریم واسه من یکم خر...
8 تير 1390

سرلاک مخصوص سورنا

سلام دوستای خودم امیدوارم که همگی خوب باشید امروز می خوام براتون از غذا خوردنم بگم من امروز ظهر که مامان جونم می خواست بهم سرلاک بده اصلا نخوردم هر کاری کرد من نمی خوردم بیچاره شکلک در می آورد،هواپیما میشد،هاپو میشد،خر،گاو،اسب ..... اصلا فایده نداشت من فقط به کاراش می خندیدم در ضمن بگم که از همه ی سرلاک ها بیشتر من گندم و موزش رو دوست دارم اصلا من کلا طعم موز رو دوست دارم به قول عمو آرشم چه خووووووب خلاصه اینکه مامان یاسی هم که کلی عصبانی شده بود در آخر گفت به درک دیگه اصلا نمی دم بهت البته فقط عصبانی بودا وگرنه مامان خوب و مهربونیه واسه همین عصر که شد واسم یه موز رو با نصف لیوان شیر پوره کرد واسم و نصفشو ...
8 تير 1390

اطلاعیه

سلام به همه ی دوستای عزیزم من از این به بعد خاطرات سفرم رو توی صفحه ی سفر در همین وبلاگ می نویسم اینجوری می تونم خاطرات روزانم رو هم همینجا مثل همیشه بنویسم مرسی که به من سر می زنید حالا یه عکس که مال امروز هستش رو می ذارم من امروز توی تابم نشسته بودم و داشتم با ببعیم بازی می کردم که بابا از دانشگاه اومد و با من بازی کرد و منم براش خندیدم و مامان هم این عکسا رو ازم گرفت البته اینجا داشتم ببعی بیچارمو می خوردم اینم از خنده ی من فعلا من میرم دیگه دوستون دارم بای بای ...
8 تير 1390

خونه ی عمو آرش و خاله صدی

من یه خاله و عموی خیلی خوب و با حال دارم که در واقع دوستای مامان و بابام هستن که همدیگه رو خیلی دوست دارن و تقریبا هر روز و هر شب با هم هستن البته قبل از اومدن من خیلی راحت تر با هم بودن ولی من الان همش اذیتشون می کنم   خلاصه اینکه ما دیروز خونه ی خاله اینها دعوت بودیم چون می خواستن یکی دیگه از دوستاشون رو که ازدواج کردن پا گشا کنن. عمو حسین که بابام اینا همیشه بهش می گن شمس(اسم فامیلشون)و منم نمی دونم چرا؟ چون با هم خیلی صمیمی هستن پس چرا با اسم فامیل همو صدا می کنند منم نفهمیدم. من که هیچی مامانم هم درکشون نمیکنه به هر حال،زن عمو شمس تایلندیه و خیلی هم مهربونه و من رو هم خیلی دوست داره و هر وقت منو می بینه با لهجه ی خودش جی...
8 تير 1390

اولین دندوناش

٢٠ فروردین بود که شب سورنا خیلی گریه می کردو هر کاری کردیم آروم نمی شد بعد شب که می خواستم بخوابونمش دیدم دست منو می کنه تو دهنش و به جای دندونش میماله دیدم وای خدا دندونه کوچولوی پسرم در اومده یه جیغ زدم و کامبیز (شوهرم) رو صدا کردم و دندونش رو نشونش دادم.خیلی کوچولو و با مزه بود دندونه دومش هم اول اردی بهشت در اومد حالا تازه دارن بلند می شن. و صورت پسرم رو مثله یه خرگوش کوچولوی بامزه می کنن. ...
8 تير 1390