سورناسورنا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

سورنا توپولی

بعد از کلی وقت

سلام دوستان عزیزم من امروز بعد از تقریبا یه هفته اومدم آخه این هفته تقریبا شلوغ بود خوب اول از جمعه می گم: بابا جون عباس از کیش اومدن خونه ی ما آخه از وقتی که مامانم اینا ازدواج کردن تا حالا فقط 2 بار اونم با اصرارهای زیاد مامانیم اومده بودن حالا خودشون زنگ زدن گفتن می خوام بیام پیشتون اگه گفتین چرا؟ بله درست حدس زدید به خاطر منه تپل خودشون گفتن دلشون واسم تنگ شده مامانه حسودم هم میگه بععععععله ما هم که بوقیم کلا وقتی بابا جون اومدن اصلا نه بابامو دیدن نه مامانمو فقط اومدن منو بغل کردن و گفتن وااااای چه پسری دارم من چه بزرگ شده ماشاالله منم که کلا خودم لوس کرده بودم و همش از اون خنده های بلند اسرارآمیز تحویلشون می داد...
8 تير 1390

حال گیری و واکسن 6 ماهگی

آخه این چه وضعیه مامان بیچاره ی من می شینه ٣ساعت مطلب می نویسه یه بار که توی خود وب اجرا نشده بود بعدشم که دیشب .... مامان بیچاره دیشب چه شوکی بهش وارد شد کلی مطلب نوشته بود تقریبا ٢٠ خط با کلی دردسر آخه من شیطونی می کردم و نمی ذاشتم که کارشو تموم کنه بعدش وقتی که تموم شد اومد مطلبشو ارسال کنه حدس بزنید چی شد؟ یه دفعه برق قطع شد بیچاره مامانم خشک شد پای لب تابش جدا قیافش دیدن داشت شوکه شده بود عینکش رو درآورده بود همینجوری تو تاریکی به صفحه ی سیاه لب تاب خیره شده بود که یه دفعه برق اومد دیگه حالش بدتر شد می گفت یعنی اداره ی برق اینقدر دوست داشت حال منو بگیره؟ بابام گفت اشکال نداره ساعت ٢ نصف شبه دیگه...
8 تير 1390

تعطیلات

سلام به همه ی دوستان کوچولو و بزرگم ما داریم به تعطیلات بابا کامبیزم نزدیک می شیم وسه همین میریم مسافرت و مامانم باید خریدهاشو بکنه و کم کم ساکمون رو جمع کنه که واسه مسافرتمون آماده شیم فعلا که توی برنامه مون شیراز و تهران رو داریم شاید شمال رو هم بریم چالوس پیش عمو سعدی اینا و انزلی پیش خانواده ی بابام آخه اونا هنوز منو ندیدن و دلشون واسه دیدن من داره پر می زنه (اینو دختر دایی بابام که با مامانم هم خیلی صمیمی هستن گفته به مامانم) من اونجا که برم کلی عکس می گیرم و بعد که اومدیم توی وبلاگم می ذارم حتما. گفتم حالا تا این حد بهتون خبر بدم که وقتی نیستم نگرانم نشید من الان میرم دیگه چون مامانم کار داره و میخوایم بریم واسه من یکم خر...
8 تير 1390

سرلاک مخصوص سورنا

سلام دوستای خودم امیدوارم که همگی خوب باشید امروز می خوام براتون از غذا خوردنم بگم من امروز ظهر که مامان جونم می خواست بهم سرلاک بده اصلا نخوردم هر کاری کرد من نمی خوردم بیچاره شکلک در می آورد،هواپیما میشد،هاپو میشد،خر،گاو،اسب ..... اصلا فایده نداشت من فقط به کاراش می خندیدم در ضمن بگم که از همه ی سرلاک ها بیشتر من گندم و موزش رو دوست دارم اصلا من کلا طعم موز رو دوست دارم به قول عمو آرشم چه خووووووب خلاصه اینکه مامان یاسی هم که کلی عصبانی شده بود در آخر گفت به درک دیگه اصلا نمی دم بهت البته فقط عصبانی بودا وگرنه مامان خوب و مهربونیه واسه همین عصر که شد واسم یه موز رو با نصف لیوان شیر پوره کرد واسم و نصفشو ...
8 تير 1390

اطلاعیه

سلام به همه ی دوستای عزیزم من از این به بعد خاطرات سفرم رو توی صفحه ی سفر در همین وبلاگ می نویسم اینجوری می تونم خاطرات روزانم رو هم همینجا مثل همیشه بنویسم مرسی که به من سر می زنید حالا یه عکس که مال امروز هستش رو می ذارم من امروز توی تابم نشسته بودم و داشتم با ببعیم بازی می کردم که بابا از دانشگاه اومد و با من بازی کرد و منم براش خندیدم و مامان هم این عکسا رو ازم گرفت البته اینجا داشتم ببعی بیچارمو می خوردم اینم از خنده ی من فعلا من میرم دیگه دوستون دارم بای بای ...
8 تير 1390

خونه ی عمو آرش و خاله صدی

من یه خاله و عموی خیلی خوب و با حال دارم که در واقع دوستای مامان و بابام هستن که همدیگه رو خیلی دوست دارن و تقریبا هر روز و هر شب با هم هستن البته قبل از اومدن من خیلی راحت تر با هم بودن ولی من الان همش اذیتشون می کنم   خلاصه اینکه ما دیروز خونه ی خاله اینها دعوت بودیم چون می خواستن یکی دیگه از دوستاشون رو که ازدواج کردن پا گشا کنن. عمو حسین که بابام اینا همیشه بهش می گن شمس(اسم فامیلشون)و منم نمی دونم چرا؟ چون با هم خیلی صمیمی هستن پس چرا با اسم فامیل همو صدا می کنند منم نفهمیدم. من که هیچی مامانم هم درکشون نمیکنه به هر حال،زن عمو شمس تایلندیه و خیلی هم مهربونه و من رو هم خیلی دوست داره و هر وقت منو می بینه با لهجه ی خودش جی...
8 تير 1390

اولین دندوناش

٢٠ فروردین بود که شب سورنا خیلی گریه می کردو هر کاری کردیم آروم نمی شد بعد شب که می خواستم بخوابونمش دیدم دست منو می کنه تو دهنش و به جای دندونش میماله دیدم وای خدا دندونه کوچولوی پسرم در اومده یه جیغ زدم و کامبیز (شوهرم) رو صدا کردم و دندونش رو نشونش دادم.خیلی کوچولو و با مزه بود دندونه دومش هم اول اردی بهشت در اومد حالا تازه دارن بلند می شن. و صورت پسرم رو مثله یه خرگوش کوچولوی بامزه می کنن. ...
8 تير 1390

اینم عکسام

خب دیگه دیشب گفتم فردا یه چند تا عکس می زارم واستون اینم از عکسام اینجا من دارم توی خونمون بازی می کنم اینجا هم خونه ی خاله صدی ایناست اردی بهشت سال 90 تولد عمو آرش بود من قبلا فرصت نشده بود که عکساشو بزارم اینجا دارم خودمو واسه خاله صدی لوس می کنم عکسای با کیفیت ترش دست عمو آرشه که با دوربین گرفته اگه دیدم اونا قشنگتر شده باز اونا رو هم میزارم اینجا هم دیروزه من توی بغل بابام بودم بابام منو بلند کرد تا توی عکس بهتر بیفتم اینم باز دیروزه من غرق در تماشای تلویزیون بودم که مامان یاسی صدام کرد و منم یه خنده ی قشنگ که فقط مخصوص خودشه بهش تحویل دادمو اونم که منتظر بود ازم این عکس خشکلو ...
8 تير 1390

عکسای من

خب اینم از عکسای من اینجا من تو خونه با روروئکم بازی می کردم قبلشم بابا جونم دستمو گرفته بود با روروئک منو راه میبرد منم ذوق می کردم و راه می رفتم خیلی دوست داشتم اینم روزی بود که عمو علی و عباس و خاله صدی و عمو آرش اومده بودن خونمون اینم یکی از عکسای مورد علاقه ی مامانم اینم یکی دیگه از عکسای مورد علاقه مامانم من وقتی فلش دوربین توی چشمم می خوره بدم میات و چشمام رو میبندم خب چیکار کنم کوچولوی با مزه ام دیگه مامانم هم ازم عکس گرفته خب دیگه اینم از عکسا تا آپ بعدی ...
8 تير 1390

اینم چند تا عکس از به دنیا اومدن تا الان من

برید به ادامه مطلب من چند تا از عکس های خودم رو از بعد از تولدم تا حالا واستون گذاشتم این اولین روز تولد من در بیمارستان ام آر آی اینجا من 2 یا 3 روزه بودم خونه ی مامان جون نسرین در شیراز از اینجا به بعد دیگه سیر صعودی رشد منه هر جا توضیح لازم بود ذکر می کنم اینجا من خودم برای اولین بار تونستم شیشمو خودم تو دستم بگیرم البته بگما من شیر مامانمو می خورما با شیشه فقط وقتی کوچولو بودم آب و گاها آب قند می خوردم الان دیگه با قاشق آب می خورم اینجا من لالا بودم که مامانم ازم عکس گرفته من دست خوردن خیلی دوست دارم هنوزم دوست دارم دستای تپلمو بخورم یه وقتایی هم مامانم دستامو می خوره من هر وقت که از خواب ...
31 ارديبهشت 1390