حال گیری و واکسن 6 ماهگی
آخه این چه وضعیه مامان بیچاره ی من می شینه ٣ساعت مطلب می نویسه یه بار که توی خود وب اجرا نشده بود بعدشم که دیشب ....
مامان بیچاره دیشب چه شوکی بهش وارد شد
کلی مطلب نوشته بود تقریبا ٢٠ خط با کلی دردسر آخه من شیطونی می کردم و نمی ذاشتم که کارشو تموم کنه بعدش وقتی که تموم شد اومد مطلبشو ارسال کنه حدس بزنید چی شد؟
یه دفعه برق قطع شد
بیچاره مامانم خشک شد پای لب تابش جدا قیافش دیدن داشت شوکه شده بود
عینکش رو درآورده بود همینجوری تو تاریکی به صفحه ی سیاه لب تاب خیره شده بود که یه دفعه برق اومد
دیگه حالش بدتر شد
می گفت یعنی اداره ی برق اینقدر دوست داشت حال منو بگیره؟
بابام گفت اشکال نداره ساعت ٢ نصف شبه دیگه بی خیال شو بگیر بخواب
خلاصه اینکه مامانم می خواست در مورد واکسن 6ماهگیه من بنویسه
آخ نمی دونین چقدر بد بود و درد داشت
اول منو بردن بهداشت و یه خانومه می خواست وزن منو چک کنه منم که بازی می کردم و نمیذاشتم که دقیق وزنمو بگیره و بالاخره با دادن اسباب بازی دستمو کلی شکلک در آوردن بیچاره موفق شد وزنمو بگیره
وقتی وزنمو چک کرد گفت خانوم ماشالا وزنش زیاده و اضافه وزن داره مگه غیر از شیر خودتون بهش چیز دیگه ای هم میدین؟ که مامانم گفت نه آخه من 10 کیلو بودم
بعد قدم رو می خواست چک کنه که منم مثل یه پسره تپل و شیطون همش با نوارای رنگیه بالای سرم بازی می کردم و دست و پا میزدم تا اینکه مامانم اومد پاهای منو آروم گرفته تا قدم رو تونستن چک کنن
قدم هم 68/5 بود که گفت خیلی خوبه
بعد منو بردن توی یه اتاق دیگه خوابوندن روی تخت مامانم همش استرس داشت
ولی بابا کامبیزی با من بازی می کرد و شکلک در می آورد که بخندم
منم داشتم ذوق می کردم و می خندیدم که یه دفعه دیدم پای چپم داغ شد و کلی سوخت منم جیغ زدم و گریه کردم
مامانم داشت منو آروم می کرد که یه دفعه پای راستم هم داغ شد و همونجوری سوخت من یه جیغ وحشتناک از درد کشیدمو بد تر از قبل شروع کردم به گریه کردن
مامانم هم منو بلند کردو ماچم کرد و از خانوم دکتره پرسید واسه جای واکسنم چکار باید بکنه که گفت پای چپم بدتره و امکان داره ورم کنه امروز پاهامو کمپرس یخ بذاره و فردا کمپرس گرم
ما هم اومدیم خونه و بابا کامبیزم رفت دانشگاه و چشمتون روز بد نبینه که من چه کولی بازی در آوردم مامان یاسی روی پام کمپرس یخ گذاشت و به من شیر دادو خوابوندم ولی من 10 دقیقه بعد بیدار شدم و هی جیغ میزدم و گریه می کردم و مامان بیچارم هر کاری کرد من آروم نشدم و خودش هم شروع کرد به گریه کردن من گریه کن مامان گریه کن
............
مامانم زنگ زد به بابا کامبیزم اومد خونه و منو از مامانم گرفت و یکم راه برد تا من بالاخره آروم شدم و شروع کردم به خندیدن از اون خنده های خشکل
عکس اون روز رو مامانم ازم گرفته ولی چون توی بغل بابامم نمی تونه بذاره اینجا آخه مدیریت محترم وبلاگ گفتن که فقط عکس خودمو بذارم منم قبول کردم
اینم از خاطره ی واکسن 6 ماهگیه من تا بعد