سرلاک مخصوص سورنا
سلام دوستای خودم
امیدوارم که همگی خوب باشید
امروز می خوام براتون از غذا خوردنم بگم
من امروز ظهر که مامان جونم می خواست بهم سرلاک بده اصلا نخوردم هر کاری کرد من نمی خوردم بیچاره شکلک در می آورد،هواپیما میشد،هاپو میشد،خر،گاو،اسب ..... اصلا فایده نداشت من فقط به کاراش می خندیدم
در ضمن بگم که از همه ی سرلاک ها بیشتر من گندم و موزش رو دوست دارم
اصلا من کلا طعم موز رو دوست دارم به قول عمو آرشم چه خووووووب
خلاصه اینکه مامان یاسی هم که کلی عصبانی شده بود در آخر گفت به درک دیگه اصلا نمی دم بهت
البته فقط عصبانی بودا وگرنه مامان خوب و مهربونیه واسه همین عصر که شد واسم یه موز رو با نصف لیوان شیر پوره کرد واسم و نصفشو آورد بخورم که یه دفعه گفت آخی امروز بچم ناهار نخورده
بعد رفت تو آشپز خونه یه کارایی کرد و اومد
بابا کامبیزم گفت چکار کردی ؟!
مامانم گفت هیچی یه کم از سرلاک درست کردم با موزو شیر پسرم بخوره
اینم قیافه ی بابام
بابام گفت هی درهم و برهم نده بهش بچه نمی خوره
حالا منم زل زده بودم به کاسه ی تو دست مامان و هی می خواستم از دستش بقاپم که اونم سفت گرفته بود و به منم نمی داد منم جیغ می زدم
آخه به نظر خیلی خوشمزه می رسید و اینا به من نمی دادن بخورم
بالاخره مامان یه قاشق آورد طرف من و منم بلعیدمش و جیغ زدم آخه خیلی طولش میداد من دوست داشتم تند و تند بده من همشو بخورم
من تند میخوردمو مامان جونم هم ذوقمو میکرد
بعد دیدم تموم شد فقط همین؟
یعنی همینقدر واسم درست کردین؟
باز من شروع کردم جیغ زدن آخه هنوزم می خواستم
بعد مامانم گفت الهی بمیرم هنوز گشنشه رفت و بقیه ی پوره ی موز رو هم آورد من بخورم
بابام هم هی می گفت نده بهش زیادش میشه دل درد می گیره
که دیگه از بس غر غر کرد مامان یه ذره اش رو بهم نداد گفت فردا صبح بهت میدم عزیزم
ولی اگه به من بود که تا تهش میخوردما
به این ترتیب من امروز تقریبا یه موز رو به تنهایی و خود شخص شخیصم خوردم
جاتون خیلی خالی بود
شب هم مامانم که دلش واسه دوست دخترش(خاله صدی)تنگ شده بود رفتیم اونجا
منم همش از اون خنده های صدا دار مخصوص خاله صدی رو واسش می کردمو هی خودمو لوس میکردم تا منو بغل کنه
آخه من خیلی قشنگ خودمو ملوس میکنم ،هیچکس نمی تونه در برابر من مقاومت کنه
دوتا دستم رو به هم قفل می کنمو تند تند دستامو تکون میدمو بالا و پایین میکنم
خاله صدی هم منو بغل کرده بود و وقتی واسش میخندیم میگفت ای خدا چه دندونای قشنگی داری و دندونامو بوس میکرد خاله صدی به من میگه لپی لپیه من
عمو علی و عباس هم اونجا بودن که عمو علی مثل همیشه که منو میبینه همون اول کار منو از بابام می گیره و باهام بازی میکنه
منم همشونو دوست دارم و واسه همشون میخندم.
شب هم مامانم منو خوابوند ولی وقتی داشتن حرف می زدن منم گفتم چرا من بخوابم؟
بیدار شدم و حال همشونو گرفتم و تا ساعت 2.30 نصف شب دیگه نخوابیدم تازه اون موقع هم به زور مامان یاسی که هی به من توی تاریکی شیر داد خوابیدما وگرنه هنوز دوست داشتم بیدار باشم
خب الان دیگه دیره من میرم ولی فردا باز میام و چند تا عکس جدید از خودم میزارم واستون ببینید حالش رو ببرید
شبتون خوش دوستای عزیزم خوب بخوابید