بعد از کلی وقت
سلام دوستان عزیزم من امروز بعد از تقریبا یه هفته اومدم آخه این هفته تقریبا شلوغ بود
خوب اول از جمعه می گم:
بابا جون عباس از کیش اومدن خونه ی ما آخه از وقتی که مامانم اینا ازدواج کردن تا حالا فقط 2 بار اونم با اصرارهای زیاد مامانیم اومده بودن حالا خودشون زنگ زدن گفتن می خوام بیام پیشتون اگه گفتین چرا؟
بله درست حدس زدید به خاطر منه تپل خودشون گفتن دلشون واسم تنگ شده
مامانه حسودم هم میگه بععععععله ما هم که بوقیم کلا
وقتی بابا جون اومدن اصلا نه بابامو دیدن نه مامانمو فقط اومدن منو بغل کردن و گفتن وااااای چه پسری دارم من چه بزرگ شده ماشاالله منم که کلا خودم لوس کرده بودم و همش از اون خنده های بلند اسرارآمیز تحویلشون می دادم که مبادا منو زمین بذارن
مامان یاسی هم با اون هیکل اومده بود چسبیده بود به باباش ولش نمی کرد بین خودمون باشه ولی فکر کنم به من حسودی می کنه نه؟چه زشت
آخه بابام هم به باباجون عباس حسودی می کنه چرا؟؟؟؟ چون مامان یاسی خیلی باباییه و هروقت باباشو میبینه میره می شینه تو بغلش بعد قیافه ی بابا کامبیزم این شکلی میشه
شنبه ظهر هم که خاله صدی و عمو آرش اومدن واسه ناهار خونمون چون از بس مامانم از باباش تعریف کرده بود می خواستن باباجونو ببینن و خیلی خوشحال بودن از دیدن بابا جون
بابا جون 1شنبه ظهر رفتنالبته بعد از کلی بوسیدن من منم پشت سرشون کلی گریه کردم وخودمو لوس کردم
مامانم گفته توی فرجه های دانشگاه که بابا کامبیز کار نداره میریم شیراز میبینیمشون
خب دیگه من برم فعلا بای