سورناسورنا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

سورنا توپولی

بعد از کلی وقت

1390/4/8 18:09
نویسنده : یاسمین
428 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستان عزیزم من امروز بعد از تقریبا یه هفته اومدم آخه این هفته تقریبا شلوغ بود

خوب اول از جمعه می گم:

بابا جون عباس از کیش اومدن خونه ی ماتعجب آخه از وقتی که مامانم اینا ازدواج کردن تا حالا فقط 2 بار اونم با اصرارهای زیاد مامانیم اومده بودن حالا خودشون زنگ زدن گفتن می خوام بیام پیشتون اگه گفتین چرا؟متفکر

بله درست حدس زدید به خاطر منه تپل خودشون گفتن دلشون واسم تنگ شدهخجالت

مامانه حسودم هم میگه بععععععله ما هم که بوقیم کلاقهر

وقتی بابا جون اومدن اصلا نه بابامو دیدن نه مامانمو فقط اومدن منو بغل کردن و گفتن وااااای چه پسری دارم من چه بزرگ شده ماشاالله منم که کلا خودم لوس کرده بودم و همش از اون خنده های بلند اسرارآمیز تحویلشون می دادم که مبادا منو زمین بذارنبغل

مامان یاسی هم با اون هیکل اومده بود چسبیده بود به باباش ولش نمی کرد بین خودمون باشه ولی فکر کنم به من حسودی می کنه نه؟چه زشتافسوس

آخه بابام هم به باباجون عباس حسودی می کنه چرا؟؟؟؟ چون مامان یاسی خیلی باباییه و هروقت باباشو میبینه میره می شینه تو بغلش بعد قیافه ی بابا کامبیزم این شکلی میشهکلافه

شنبه ظهر هم که خاله صدی و عمو آرش اومدن واسه ناهار خونمون چون از بس مامانم از باباش تعریف کرده بود می خواستن باباجونو ببینن و خیلی خوشحال بودن از دیدن بابا جونهورا

بابا جون 1شنبه ظهر رفتنبای بایالبته بعد از کلی بوسیدن من منم پشت سرشون کلی گریه کردم وخودمو لوس کردمگریه

مامانم گفته توی فرجه های دانشگاه که بابا کامبیز کار نداره میریم شیراز  میبینیمشوننیشخند

خب دیگه من برم فعلا بایبامن حرف نزن

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)