سورنای مامان
امروز سورنای من خیلی جیگر شده بود مثل همیشه ولی یه کم متفاوت تر بود همش می خندید و با من و باباش بازی می کرد مثلا بین پای باباش ایستاده بود و سرش رو گذاشته بود روی شکم باباش وقتی دید باباش قلقلیش میشه و میخنده هی اینکارو می کرد و به صورت باباش نگاه میکرد و از اینکه باباش قلقلیش میشد بلند بلند می خندید شب هم ما داشتیم می رفتیم دایی شاهین رو برسونیم ترمینال که بر گرده شیراز موقع برگشتن روی پای من بود من دیدم که مدام سرش رو بر میگردونه به طرف من بلندش کردم سرش رو گذاشت زیر گردن من و هی سرش رو فرو میکرد توی گردنم و خودشو لوس میکرد آخر هم همونجوری خوابش برد وای که خدا میدونه چه حس خوبی به من دست داد واقعا لذت بردم از حس مادر بودن...