سورناسورنا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

سورنا توپولی

عسلویه و آب بازی تو دریا

سلام دوستان ما این مدت کم پیدا بودیم چون مشغول عروسیه خاله مونا و عمو عباس بودیم خیلی خوب بود جاتون خالی بود 4شنبه حنا بندون بود و 5 شنبه عروسی جمعه هم با عمو علی و عمو ایمان و خالهمیترا رفتیم عسلویه لب دریا خاله صدی و عمو  آرش نتونستن بیان چون مامان و بابای عمو آرش خونه شون هستن من با بابا کامبیز 1ساعت تو آب بودم آب خیلی گرم و خوب بود و منم توی تیوپ بادی با بابا کامبیز بازی میکردم آخراش دیگه خسته شده بودم ولی بازم دلم نمی خواست از آب بیام بیرون آخرم منو به زور و با گریه بیرون آوردن بعد رفتیم بوف شام خوردیم توی همون مسیر کوتاه بیهوش شده بودم از خستگی و در کل مسیر برگشت هم خواب بودم...
19 ارديبهشت 1391

18 ماهگیت مبارک پسر گلم

بالاخره 18 ماهگی اومد و من از یه هفته قبل استرس داشتم می پرسید چرا؟! برای خاطر قول بزرگ (واکسن 18 ماهگیه عزیز) من که دیشب رو از شدت استرس درست نخوابیدم تازه چند تایی هم کابوس دیدم تا صبح خدا رو شکر واسه بیدار کردن سورنا برخلاف تصوراتم مشکلی نداشتیم و خیلی خوب و خوش اخلاق بیدار شد و آماده شد واسه دد رفتن بچه ام نمی دونت که چه دد ای داره میره اول واسه چک قد و وزن رفتیم که گفت قدش خوبه ولی وزنش کم شده که اونم به دلیل نخوردن غذا و فعالیت بیش از حد در طول روزه(خیلی حالمگرفته شد چون معمولا خوب وزن می گرفت) واسه قد و وزن گرفتن کلی جیغ زد و گریه کرد که اصلا دلیلشو نمی دونم بعد رفتیم واسه واکسن ...
19 ارديبهشت 1391

چند تا عکس ^_^

سلام به همه ی دوستای کوچولوی قشنگم من امروز با چند تا عکس از خودم اومدم و البته یه خبر خوب و یه بد خبر خوب اینکه ما فردا صبح می ریم کیش و این اولین باره که من میرم کیش خبر بد اینکه برنامه ی خاله صدی و خاله میترا و عمو آرش و عمو علی با ما جور نشد و نمی تونن بیان ولی عمو شمس و خاله بن با ما میان حتما اونجا کلی عکس میگیرم و میزارم واستون آهان.... و عکسا در ادامه ببینید لطفا اولین عکس یه کم قدیمی تره مال چند ماه پیشه که رفته بودیم عسلویه و من کلاه عمو ایمان رو سرم گذاشته بودم این دوتا عکس مال ماه پیشه که من شیراز بودم و با مامان جون نسرین رفته بودیمپارک و من برای اولین بار تو پارک به تنهایی سوار تاب شدم و خیلی کیف ک...
11 بهمن 1390

اسباب بازی تازه

سلام به همه ی دوستای گلم من این چند روز خیلی سرم شلوغ بوده         چون عمو کیوان هم از تهران اومد پیش ما و این چند روز که خاله و دایی و عمو پیشم بودن خیلی بهم خوش گذشت     دیروز خاله و دایی رفتن شیراز چون خاله یلدا روز 5 این ماه امتحان داشت   ما هم دیشب رفتیم خونه ی عمو علی که خود عمو علی نبود و شب کار بود ولی خاله میترا و خاله صدی . عمو آرش بودن و البته خاله مونا از شیراز اومده بود و عمو عباس هم اومده بود من کلی با خاله مونا بازی کردم     امشب هم با عمو کیوان رفتیم دهشیخ واسه خرید  منم یه کار جالب کردم   به سبد فروش توپها که رسیدی...
4 بهمن 1390

حرفهای جدید

سلام دوست جونا من امروز یه حرف جدید رو یاد گرفتم  اول اینو بگم  که دیشب خاله یلدا و دایی شاهین اومدن خونه ی ما و من امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم و دیدمشون کلی ذوق کردم و هی خودمو واسشون لوس میکردم قبل از اینکه از خواب بیدار بشم مامانم اومد یه نگاه به من بندازه دید من به این صورت خوابیدم و دستم هم به ساعت بابام بود فکر کنم یه بار بیدار شده بودم و می خواستم با ساعت بازی کنم دیدم هنوز خوابم میومده دوباره خوابیدم آهان می خواستم حرف جدید رو بگم عصری مامانم با خاله یلدا باهم حرف می زدن تا گفتن آره منم چند بار پشت سر هم گفتم آیه (آره) مامانم کلی ذوق کرده و از اون موقع تا حالا هی 100 دفعه ج...
27 دی 1390

خاطرات ^^

سلام دوست جونا همه تون خوبین؟ منم خوبم و اگه میخواین در مورد ادامه ی زلزله بدونین باید بگم که همچنان کم بیش ادامه داره و ما رو میترسونه دائما رو ویبره هستیم 1 شب هم که احساس کردیم بهتر شده خونه ی خودمون خوابیدیم ولی باز دیشب هی زد و ما هم مجبور شدیم باز خونه ی خاله میترا اینا بخوابیم من اومدم خاطرات شیرازم رو بگم تو این 1 هفته خیلی خوش گذشت و من شنبه شب با مامان و بابا و خاله یلدا رفتیم بیرون تا خاله میترا و عمو علی و عمو ایمان رو ببینیم اول رفتیم شهر بازیه ستاره ی فارس و همه کلی بازی کردن ولی تا من رو مینشوندن رو بازیها چون تکون میخورد و صدا میداد من میترسیدم گریه میکردم واسه همین بلندم میکردن ولی ازم عکس هم...
22 آذر 1390

پیشرفتهای من

سلام دوست جونا من این چند روز خیلی مشغول بودم واسه همین نتونستم آپ کنم 3شب پیش من و مامان و بابام با خاله صدی و عمو آرش و عمو ایمان رفته بودیم عسلویه و شام رو هم رفتیم بوف خوردیم و موقع برگشت من از اولش خوابیدم تا زمانی که رسیدیم خونه ی عمو آرش اینا توی مسیر مامان و خاله صدی و عمو ایمان کلی اذیت کردند و خندیدند جوری می خندیدن که گلوی 3تاشون درد گرفته بود دیروز هم من بالاخره موفق شدم به قلمرو مامانم نفوذ کنم و رفتم داخل آشپزخونه و از پله اش رفتم بالا همیشه میترسیدم ولی دیروز راحت رفتم بالا که مامان و بابا کلی تعجب کردن منم بعد از اینکه رفتم تو بلافاصله نشستم و یه نگاهی به پایین کردم و کلی ذوق کردم و خندیدم و رقصیدم ...
10 آذر 1390

زلزله

سلام به همه ی دوست جونای قشنگم من دیشب اولین زلزله ی عمرم رو تجربه کردم که البته خیلی تجربه ی ترسناکی بود و4 بار اتفاق افتاد راستش ما دیشب مهمون داشتیم داداش علی با خاله راضیه و عمو مهدی اومده بودن خونمون و ما با هم کلی بازی کردیم         بعد از شام بود که یه بار به مدت 4 ثانیه بود و خیلی شدید که خاله راضیه جیغ زد و داداشی رو بغل کرد و بماند که چاییشو یه کم رو من ریخت و مامانم منو گرفت و داداشی هم به مدت 10 دقیقه گریه میکرد بعدیش نیم ساعت بعد بود و گذشت و داداشی رفت خونشون ما هم چون خاله صدی از شیراز برگشته بود رفتیم خونشون دیدنش ساعت 2 اومدیم خونه و تا من خوابیدم شده...
28 آبان 1390

پیشرفتهای من

سلام به همه ی دوست جونای قشنگم من الان خیلی نمی تونم پست طولانی ای بزارم چون وقت ندارم  فقط اومدم یه سری از پیشرفتهای سریعمو بگم وبرم 1.روز 5 آبان یه دندونه دیگه هم در آوردم از پایین یکی از نیش ها در اومد 2.خودم دیگه دستمو میگیرم به مبل و بلند میشم و راه میرم و کل خونه رو زیر و رو می کنم و همه جا رو بهم میریزم 3.وقتی می بینم مامان یا بابا دارن چیزی میخورن زود خودمو می رسونم بهشون و سرمو تکون میدم میگم مم مم مم .... 4.خودم از دیروز تا حالا با قاشق یه کم غذا میخورم و وقتی هم که بهم غذا میدن اگه از گوشه ی دهنم بیات بیرون با دستم میزارمش تو دهنم 5.وقتی طرف چیزای خطرناک میرم و بهم میگن جیزه منم میگم جیزه جیزه خب...
8 آبان 1390