سورناسورنا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

سورنا توپولی

مسافرت^^

سلام دوستای گلم من دارم برای دو هفته میرم شیراز و تهران و شاید هم شمال جای همتون خالیه وقتی برگشتم به همه سر میزنم تو این مدت خیلی سرمون شلوغ بود و راستشو بخواین خیلی دل و دماغ آپ کردن نداشتم شاید این سفر بتونه حال و هوای منو عوض کنه ایشالا با عکسای سفر بر می گردیم همه تون رو دوست داریم فعلا خداحافظ تا دو هفته ی دیگه ...
2 خرداد 1391

عسلویه و آب بازی تو دریا

سلام دوستان ما این مدت کم پیدا بودیم چون مشغول عروسیه خاله مونا و عمو عباس بودیم خیلی خوب بود جاتون خالی بود 4شنبه حنا بندون بود و 5 شنبه عروسی جمعه هم با عمو علی و عمو ایمان و خالهمیترا رفتیم عسلویه لب دریا خاله صدی و عمو  آرش نتونستن بیان چون مامان و بابای عمو آرش خونه شون هستن من با بابا کامبیز 1ساعت تو آب بودم آب خیلی گرم و خوب بود و منم توی تیوپ بادی با بابا کامبیز بازی میکردم آخراش دیگه خسته شده بودم ولی بازم دلم نمی خواست از آب بیام بیرون آخرم منو به زور و با گریه بیرون آوردن بعد رفتیم بوف شام خوردیم توی همون مسیر کوتاه بیهوش شده بودم از خستگی و در کل مسیر برگشت هم خواب بودم...
19 ارديبهشت 1391

18 ماهگیت مبارک پسر گلم

بالاخره 18 ماهگی اومد و من از یه هفته قبل استرس داشتم می پرسید چرا؟! برای خاطر قول بزرگ (واکسن 18 ماهگیه عزیز) من که دیشب رو از شدت استرس درست نخوابیدم تازه چند تایی هم کابوس دیدم تا صبح خدا رو شکر واسه بیدار کردن سورنا برخلاف تصوراتم مشکلی نداشتیم و خیلی خوب و خوش اخلاق بیدار شد و آماده شد واسه دد رفتن بچه ام نمی دونت که چه دد ای داره میره اول واسه چک قد و وزن رفتیم که گفت قدش خوبه ولی وزنش کم شده که اونم به دلیل نخوردن غذا و فعالیت بیش از حد در طول روزه(خیلی حالمگرفته شد چون معمولا خوب وزن می گرفت) واسه قد و وزن گرفتن کلی جیغ زد و گریه کرد که اصلا دلیلشو نمی دونم بعد رفتیم واسه واکسن ...
19 ارديبهشت 1391

ما اومدیم ^_^

سلام به همه ی دوستای گلم ما از شیراز اومدیم و خلی هم بهمون خوش گذشت جای همگی خالی بود بهار شیراز بود دیگه واقعا دیدن داشت اونم اردیبهشت.... نمی دونید که از در هر خونه ای رد میشی بوی بهار نارنج و بعضا عطاءالدوله بلند میشد من که کلی ازش لذت بردم تازه مربای بهار نارنج هم درست کردمهوا عالی بود و شبا هم سرد بود هنوز یه روز هم با دوستای بابا جونم خانوادگی رفتیم باغ یکی از دوستان توی شش پیر که واقعا عالی بود جای همگی خالی هوای خیلی خوب و خنک و دقیقا کنار دستمون یه رودخونه ی پر آب رد میشد که واقعاخشگل بود هوا حلی به حالی بود چرا؟! چون مثلا جایی که ما نشسته بودیم کنار دستمون هوا آفتابی بود و رو سر ما ...
11 ارديبهشت 1391

عکسای سفر

دوستان گلم سلام بالاخره اینم از عکسای عید     این جا قبل از عیده 12 اسفنده که ما داشتیم می رفتیم تولد خاله صدی بقیه عکسا در ادمه  سورنا با سفره ی هفت سین محلات خونه ی مادر   پسرم چون مریض بود دائما بهانه می گرفت    فاطمه و امیر رضا عشق مامان که مریض بود اینجا روزیه که سورنا تو ماشین مونده بود در روش قفل شده بود و من و خودش کلی گریه کردیم بعدا واستون تعریف میکنم سورنا و رها جون در کنار سفره هفت سین بی نظیر ستاره ی شمال واقعا خشگل و متفاوت بود اینم حود سفره واقعا خشگل نیست؟ من با نازی جون...
27 فروردين 1391

ما برگشتیم بالاخره ^_^

سلاااااااام به همه ی دوستای گلم امیدوارم سال خوبی رو در کنار خانواده هاتون شروع کرده باشید و تا آخرش هم ال خوبی واسه همه باشه ما بالاخره از سغر قندهارمون برگشتیم با کلی خاطره های خوب و شاد ولی خیلی خسته و دربو داغون چون توی تمام تعطیلات اکثرا تو ماشین و یا تو جاده و یا در حال مهمونی رفتن بودیم واسه همین خیلی خسته شدیم  مخصوصا اینکه سورنا از اول سفر مریض شد و به همین دلیل خیلی بد آروم و بی قرار شده بود و همه اش گریه میکردو غرغر میکرد منم که می خواستم از شیر بگیرمش به خاطر مریضی و بی تابیهاش نتونستم چون اگه بهش شیر نمیدادم هی جیغ میزد و چون خونه نبودیم و نمی خواستم باعث اذیت و صلب آرامش بقیه بشه مجبور بودم بهش شیر بدم پس موفق به...
19 فروردين 1391

پیشاپیش سال نو مبارک

سلام به همه ی دوستای گلم بوی عید میات نه؟        بهار کم کم داره میات و خواه نا خواه برای ما بوی عید رو میاره هرچند دیگه عیدا بوی عیدای بچگیمون رو نداره ولی بازم عیده دیگه اون موقع ها هر لباسی رو که واسه عید میخریدیم نمی پوشیدیم تا خود روز عید که با کلی ذوق و شوق از خواب بیدار میشدیم و کارامون رو میکردیم و تند تند لباسای نومون رو میپوشیدیم و کلی خوشحال سر سفره  ی قشنگ هفت سین می نشستیم هفت سینی که خودمون روز قبلش تخم مرغاشو با خواهر و برادرمون رنگ زده بودیم، هر کدوم یه دونه، بعد از سال تحویل چه حالی میکردیم چون میرفتیم عید دیدنی یا ما که معمولا محلات بودیم خونه ی مادر اینا همه میومدن پیشمون...
22 اسفند 1390

کارهای جدید

تو این مدت پسرم چند تا کار جدید میکنه اول اینکه روز 13 اسفند یکی دیگه از دندونای پایین سمت راستش در اومده و خیلی هم خشگل و کوچولوئه   مثل یه مروارید کوچیک تو دهنش میمونه قربونش برم دیگه اینکه وقتی یه چیزی میخوات که بهش نمیدیم لج میگیره و گریه میکنه جالبش اینه که میشینه و نوک یکی از پاهاش رو می گیره و میکشه بالا قیافه اش رو هم یه جور بامزه ای میکنه آدم دلش میخوات بخورتش    دیروز برای اولین بار وقتی جلوی تلویزیون نشسته بود و dvd آموزش زبانش رو نگاه میکرد همونجا دراز کشید و 10 دقیقه بعد دیدم خوابش برده    معمولا شبا وقتی واسه شیر خوردن بیدار میشه گریه میکنه و من میرم سریع بهش شیر میدم ...
16 اسفند 1390

خاطرات سفر

سلام به همه ی دوستای عزیزم مرسی که تو این 1هفته ای که نبودیم به یادمون بودین من دو روزه که برگشتم ولی واقعا هنوز فرصت نکرده بودم که آپ کنم چون مشغول جمع و جور کردن وسائل سفر بودم و اینکه دوست عزیزم بن و آقای شمس دارن واسه زندگی میرن سوئد و ما سعی می کنیم این چند روز آخر رو بیشتر باهم باشیم خب از تهران بگم که خیلی خوب بود جای همگی خالی خیلی خوش گذشت 5 شنبه که کامبیز عزیزم امتحان دکترا رو داشت و توی دو نوبت صبح و بعد از ظهر امتحان داشت همون روز واسه ناهار کبری جان(عمه ی سورنا) هم اومد خونه ی مامان اینا و عصر رفتن واسه خرید مبل جدید شب هم فاطمه و امیر رضا رو گذاشت پیش ما چون روز جمعه میخواستن برن یافت آباد واسه دیدن مبل جمعه شب ...
11 اسفند 1390