سورناسورنا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

سورنا توپولی

خداحافظیه چند روزه

سلام به همه ی دوستای گلم ببخشید که این مدت نتونستم پیشتون بیام چون اینترنتم این چند روز مشکل پیدا کرده بود و درست هم نمیشد بالاخره دیشب درست شد اما بازم من فرصت نمی کنم به دوستای گلم سر بزنم چون یه کم کار دارم و سرم شلوغه و فردا هم صبح داریم میریم شیراز پیش مامانم در واقع این چند روز که مامان گلم اینجا بود دیدم هنوز خیلی رو حیه اش خرابه و من باید یه چند روزی رو پیشش باشم پس بازم ببخشید که نمی تونم بیام پیشتون ایشالا وقتی برگشتم جبران می کنم دوستون داریم خداحافظ همه تون ...
8 آذر 1391

بالاخره بارون اومد

سلام سلام من امروز حالم خیلی خوبه چرا؟ خب چون از دیشب تا حالا داره بارونه بیستی میات که بیا و ببین خیییییییییلی خوشحالم چون بالاخره هوا تمیز میشه و از این سرما خوردگی های لعنتی راحت میشیم من که چند روزه بد جور سرما خوردم ولی خدا رو شکر سورنا جونیم خوبه دیشب رفته بودیم بیرون یه هوایی بخوریم و از این خونه موندنهای هفتگی و خسته کننده بیرون بیایم که بابا کامبیز گفت بیرون شام بخوریم یه جای تازه تو لامرد باز شده بریم ببینیم غذاش چجوریه وقتی رسیدیم باورم نشد ساختمون و رستورانه به این قشنگی تو لامرد می بینم خیلی خشگل بود و معلوم بود که طرف حسابی براش سرمایه گذاری کرده و واقعا شیک بود غذاش هم بد نبود ...
2 آذر 1391

سری چهارم عکسهای سفر

سلام به دوستای مهربونم میدونم خیلی دیره اما سریه چهارم عکسای سفر تابستون رو گذاشتم آخه تو این مدت نمیشد در واقع حس و حالم خوب نبود حالا هم خیلی خوب نیستم ام شرایط رو پذیرفتم و دارم باهاش کنار میام می خوام روحیه ام رو بهبود بدم تا پنج شنبه که مامان نسرین گلم می خواد بیاد خوب باشم تا اونم کمتر غصه بخوره قربونش برم عکسا ادامه لطفا خب اول از همه ستاره ی شمال که سمت حسن رود هستش و با نازی جون و رضای عزیزم(دختر دایی و پسر دایی بابا کامبیز)رفته بودیم اینم سورنا با آقا رضای گل اینجا هم پسریه منه که عاشق خاک بازی و شن بازیه و معمولا مامانی اجازه نمیده که این بازیا رو انجام بده (هرچند که از همه...
29 آبان 1391

دلم تنگ است

  ایـن روزهـا،   بـا تـو،   بـه وسـعـت تـمـام نـداشـتـه هـایـم،   حـرف دارم...   امـا مـجـالـی نـیـسـت تـا بـنـشـیـنـی بـه پـای ایـن هـمـه حـرف،   دلـم تـنـگ اسـت،   فـقـط بـرای حـرف زدن بـا تـو...   دیـگـر نـمـیـدانـم چـه کـنـم، یـا چـه بـگـویـم...   خـسـتـه ام،   کـمـی هـم بـیـشـتـر... فـراتـر از تـصـورت...   سـخـت اسـت بـرایـم تـوصـیـفـش...   تـا بـه حـال نـمـ...
28 آبان 1391

دخمل کوچولوی دو ساله ی من ^_^

تا حالا سمیرامیس منو دیدین؟ ندیدین؟ برید ادامه ی مطلب اگه دوست دارید ببینیدش ^_^ خب اینم از دخمل خشگل من که خیلی هم ملوسه راستش من گذاشتم موهای سورنا بلند شه چون من کلا موی بلند برای پسر بچه رو بیشتر دوست دارم حالا هم چون جلوی موهاش بلند شده براش با کش می بیندم که البته خودشم شدیدا استقبال می کنه و میگه گلسره من آهان سمیرامیس کیه؟ خب من وقتی حامله بودم تا 7 ماهگی مشکوک بود که دختره حالا دلایل علمیش رو نمی گم چون باز خاله باران می گه آبروی بچه رو میبرید ولیییییییی من می خواستم اگه نی نیه من دختر شد اسمش رو بزارم سمیرامیس که خب یه ...
27 آبان 1391

تولد سورنای گلم مبارک

امسال تولد سورنا گلی روز چهارم فوت مادرم بود و من غرق در عزاداری بودم اما یادم نرفته بود گل من دو ساله شده هرچند نتونستم اونجوری که دلم می خواست بهش تبریک بگم و براش جشن تولد بگیرم اما کلی براش شعر تولدی خوندم و بوسش کرد و همه هم بهش تبریک گفتن مامانم گفت بعدا براش یه کیک بگیر و لباس نو تنش کن و از حداقل چند تا عکس یادگاری بگیر بچم گناه داره کادوش رو هم از مامان پری و مامان نسرین گرفت اما هنوز خودم نتونستم براش کادو بگیرم حتما یه کادوی خوب براش می گیرم آخه گناه داره پسر گلم سورنا ی من 2 ساله شد و خیلی بهتر حرف میزنه و یه دنیا محبت و مهربونی داره که همیشه نثار من و بابا کامبیزش می کنه شبا میات دستش...
23 آبان 1391

خداحافظی با عزیزم

امروز هم مثل همه ی این چند روز خوب نیستم نه حتی امروز بدترم مادرم داره هر روز حالشون بدتر میشه و الان چند روزه که تو کما هستند و امروز صبح علاوه بر ریه ها و چشاشون کلیه هاشون هم عفونت گرفته و کلیه شون دیگه کار نمیکنه و باید دیالیز بشن قلبشون هم که مشکل داشت از قبل اکروز دایی بزرگم به مامانم زنگ زده میگه اگه می خوای بیای بیا مادرو ببین حالش خیلی بده این یعنی کللللللی حرف غمدار که نمی خوام حتی به زبون بیارم چون تو این مدت هرچی مامانم خواست بره محلات داییا می گفتن نه بزار حالش که بهتر شد و اومد خونه بیا پیشش الان فایده نداره بیای بیمارستان فقط نیم ساعت ببینیش ولی خودشون امروز میگن پاشو بیا ببینش یعنی اوضاع خیلی وخیمه ...
11 آبان 1391

ما رفتیم شیراز

سلام دوستای گلم خوبید؟ من تو این چند روز نمی نوشتم چون حس نوشتن نبود واقعا و البته اتفاق خاصی هم نمی افتاد که بخوام بنویسم حالا اومدم بگم ما داریم برای یه هفته میریم شیراز تا من پیش خواهرم بمونم و مامان و باباییم بتونن برن محلات آخه مادرم(مادر مامانم)یه عمل خیلی سخت داشتن و مامان میخوات بره دیدنشون چند روزی رو بمونه پیششون دعا کنید برای مادرم چون حالشون خوب نیست عمل سختی بوده براشون منم خیلی دلم میخوات برم اما چون سورنا جونی شلوغ میکنه و مادرم نیاز به استراحت و آرامش دارن من نمی تونم برم وقتی برگشتم میام پیشتون فعلا بای مراقب خودتون باشید دعا کنییییییییییییییییییییید ...
27 مهر 1391