سورناسورنا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

سورنا توپولی

با تاخير تولدت مبارك دوست مهربونم ^_^

سلام به همه ي دوستاي گلم من الان تو كافي نتم و خييييلي دلم براتون تنگ شده دلم براي نت خونگي تنگ شده چون از خونه با حوصله مي تونم بيام به همه دسر بزنم و واسه تون بنويسم بگذريم يلداي همگي مبارك باشه هر چند كه ديره اما دوست داشتم نوشته باشم براتون اميدوارم زمستون خوبي رو شروع كرده باشيد و ديگه اينكه مي خوام تولد دوست عزيزي رو تبريك بگم كه روز 26 آذر تولدش بود تولدت مبارك عزيزم اميدوارم در زندگيت به بهترين ها برسي و در تمام مراحل زندگيت علاوه بر موفقيت هميشه سالم و شاد باشي ببخش كه دير شد و دلم مي خواست خيلي بهتر از اينا برات يه تولد قشنگ بگيرم اما تو شرايط مناسبي نبودم دوست دارم و شادي و موفقيتت رو از خدا مي خوام يه عالمه بوس...
7 دی 1391

یک ماه سفر

سلام دوستای گلم ما برای یکماه نیستیم عازم شیراز برای یک هفته و سه هفته هم تهرانیم دلمون براتون تنگ میشه امیدوارم تو این مدت مراقب خودتون باشید دیگه همه می دونید که من توی سفر به نت دسترسی ندارم پس اگه نتونستم بهتون سر بزنم ناراحت نشید ایشالا برگشتیم جبران می کنم و ببخشید از اینکه نتونستم بیام از همگی تک تک خداحافظی کنم چون این یکی دو روز واقعا گرفتار بودم دوستون داریم بااااااااااااای خاله باران ببخشید که بازم اطلاعیه شداااااااا ...
23 آذر 1391

چند کشف جدید از کلمات سورنا

خوکار گشنگ چیست؟! همون مدادیه که روکش رنگ رنگی داره و سورنا خیلی دوسش داره و اینو بابا کامبیز اینجا گذاشته که یعنی خودکاره چون تا بابا کامبیز میات سراغ کتاباش سورنا هم یه خودکار می خوات و بعد هم شروع میکنه به خط خطی کردن کتابهای بابایی پاک هم نمیشن دیگه بعد بابا کلی حرص می خوره منم می خندم واسه همین این مداد رو گذاشته تا حداقل بعد بتونه خطها رو پاک کنه مامان یاسی تو آشپزخونه مشغول غذا و اینترنته که سورنا میات میگه: خوکار گشنگ می خوام خوکار گشنگ بده یاسی بهش این مداده رو میده  بعد با ذوق میره سمت کمد کتابهای بابا میگه کتاب بده یاسی یه لحظه وسوسه میشه بجای مداد واقعا به سورنا یه خودکار...
21 آذر 1391

25 ماهگیت مبارک عشقم

سلام به دوستای گلم اول از همه 25 ماهگیه گل پسرم رو بهش تبریک میگم دیروز بود البته اما چون دیروز بیرون بودیم نتونستم سر وقت بهش تبریک بگم  البته ماهگرد عقد خودمون هم بودا ولی دیگه خیلی کمرنگ شده چون ما از اول عقدمون هر ماهگرد عقدمون برای هم یه کادوی کوچیک می گرفتیم با کارت تبریک به هم می دادیم البته ماه های فرد بابا می گرفت ماه های زوج من اما بعد از سورنا خب این قضایا کمرنگ تر شده چون گرفتار تریم اما حتما به هم تبریک می گیم و یه وقتایی هم هنوز برای هم چیزایی که لازم داریم رو بعنوان کادو میگیریم خب بد نیست یه کم تو روحیه ی آدم تاثیر میزاره خب از این چند روز گذشته بگم براتون سه شنبه راضیه جونم ...
18 آذر 1391

40 روز گذشت؟!

عاشق اینم که همش به ساعتم نگاه کنم قلبمو بی قرار تو لحظه رو چشم براه کنم برای اینکه برسی فقط خدا خدا کنم من که دارم حس می کنم خودمو تو ثانیه هات دلم برات تنگ شده بود واسه خودت واسه هوات واسه یه ذره دیدنت حتی واسه صدای پات   خیلی زیاد دوست دارم دوست دارم بیشتر از هر چیزی که هست زمستونم دوست داره چون سر راهتو نبست بانفسات حس می کنم حس می کنم وقت نفس کشیدنه قلبمو میزارم وسط این سفره ی عید منه   آینه ی دلگیر دلم  دلش واسه دیدنه تو تنگ شده و میخوات تو چشمات بازم ببینه خودشو هرچی که د...
14 آذر 1391

سری پنجم عکس ها_انزلی

سلام دوستان من واقعا شرمنده ام اما تازه این عکسا رو دیدم که باقیمونده ی عکسای سفر تابستونه اماده هم کرده بودما اما یادم رفته بود چه میشه کرد یاسیه دیگه  تا بیشتر از این بیات نشده بفرمایید ادامه لطفا خب این سری عکسا در ادامه ی عکسای ستاره ی شماله که با نازی جون و رضا رفته بودیم سورنا جون در حال خوردنه شکلاتی که صاحب کافی شاپ بهش داده بود چرا بهش شکلات داد؟ چن دید سورنا داره پدر گربه اش رو در میاره بیچاره گربه هه نمی تونست برای یه لحظه یه جا وایسه سورنا میرفت دنبالش و هی می خواست باهش بازی کنه و شیوه اش هم یه مقداری خشن بود مثلا می خواست دمش رو بگیره و بل...
14 آذر 1391

ما اومدیم

سلام سلام ما اومدیم به زودی میام یه پست جدید میزارم و عکسایی که یه عمره می خوام بزارم و نمیشه یا تو راهم یا مسافرتم یا مهمون دارم ولی سعی می کنم حداقل به دوستای خوبم سر بزنم اینو قول میدم همه تون رو دوست داریم فعلا بای ...
13 آذر 1391

خداحافظیه چند روزه

سلام به همه ی دوستای گلم ببخشید که این مدت نتونستم پیشتون بیام چون اینترنتم این چند روز مشکل پیدا کرده بود و درست هم نمیشد بالاخره دیشب درست شد اما بازم من فرصت نمی کنم به دوستای گلم سر بزنم چون یه کم کار دارم و سرم شلوغه و فردا هم صبح داریم میریم شیراز پیش مامانم در واقع این چند روز که مامان گلم اینجا بود دیدم هنوز خیلی رو حیه اش خرابه و من باید یه چند روزی رو پیشش باشم پس بازم ببخشید که نمی تونم بیام پیشتون ایشالا وقتی برگشتم جبران می کنم دوستون داریم خداحافظ همه تون ...
8 آذر 1391

بالاخره بارون اومد

سلام سلام من امروز حالم خیلی خوبه چرا؟ خب چون از دیشب تا حالا داره بارونه بیستی میات که بیا و ببین خیییییییییلی خوشحالم چون بالاخره هوا تمیز میشه و از این سرما خوردگی های لعنتی راحت میشیم من که چند روزه بد جور سرما خوردم ولی خدا رو شکر سورنا جونیم خوبه دیشب رفته بودیم بیرون یه هوایی بخوریم و از این خونه موندنهای هفتگی و خسته کننده بیرون بیایم که بابا کامبیز گفت بیرون شام بخوریم یه جای تازه تو لامرد باز شده بریم ببینیم غذاش چجوریه وقتی رسیدیم باورم نشد ساختمون و رستورانه به این قشنگی تو لامرد می بینم خیلی خشگل بود و معلوم بود که طرف حسابی براش سرمایه گذاری کرده و واقعا شیک بود غذاش هم بد نبود ...
2 آذر 1391