یک روز نبودن بابایی
سلام به همه خوبید؟
من؟منم تقریبا خوبم
دیروز عصر بابا کامبیز با پرواز از عسلویه رفت تهران آخه پروازای لامرد به تهران یک روز بیشتر در هفته نیست و... خلاصه که رفت و مونا جونم اومد پیشمون خدا رو شکر سورنا خیلی بهتر از اون چیزی که من تصور میکردم بوده و منو خیلی اذیت نکرده
پسرم آقا و جنتلمنه دیروز عصر تو فرصتی که خاله مونا رفت خونه تا عباس بیات خونه و برگده پیش ما سورنا بهانه گرفت و شروع کرد به غرغر کردن و بابایی گفتن
منم گفتم پسر خوبی باش تا ببرمت پارک آماده اش کردم و زنگ زدم به مونا که که ما داریم میریم پارک تو هم بیا اونجا گفت نه من تو راهه خونه تونم بزار با هم میریم
ما هم با سورنا رفتیم سوپریه کنار مجتمع براش خوراکی بخرم که دیدم آقا کار جدید و بدی یاد گرفته
اینکه با شدت تمام پاش رو توی خاک ها میزد و بلند میکرد و همه جا رو خاکی میکرد
منم شوکه مونده بودم یکم دعوا کردم که کار بدیه مامان جون نکن تا برات خوراکی بخرم
خدا رو شکر جواب داد و رفتیم آبمیوه و پفیلای پنیری خریدیم بعد مونا اومد و سورنا میگه نونا نونا(مونا)
با هم رفتیم پارک و بازی کردیم و سوار آقا شیره و الاغ کدخدا هم شده و بازی کرده بعد شام بردیمش بیرون البته خاله مونا ما رو برد چون من برای شام لازانیا درست کرده بودم گفت اونو بعد میخوریم
سورنا هم برخلاف این چند روز خیلی خوب غذا خورد
بعد اومدیم خونه و ساعت 10 خوابید
ولی شب تا صبح رو خیلی بد خوابید و منو کلی اذیت کرد همه اش بیدار میشد وشیر می خواست
الان هم از صبح با هم درگیریم من یا باید یه چیزی بدم بخوره یا باید برم عروسکهای خودم رو بیارم بدم باهاشون بازی کنه چون اسباب بازیهای خودش براش تکراری شده
ولی خدا رو شکر دوسشون داره و هی میگه نی نی و اصلا خرابشون نمی کنه
یکیشون باتری میخوره بهش گفتم برو باتری بیار تا داداشی برات بخونه بدو بدو رفت هرجایی که باتری میزاریم رو گشت دو تا پیدا کرد گفتم یکی دیگه می خوایم بدو رفت تفنگش رو آورد اول یه دونه زد دید کار می کنه بعد با یه ذوق خییییییییییییلی زیاد و جالب گفت باتی(باتری) بعد درش رو باز کرد و یکی داد به من روشنش کردیم تا شروع کرد به خوندن سورنا شروع کرد به رقصیدن وو چرخیدن
کلی ذوق کرد حالا هم پدر این بدبخت آریو برزن رو درآورده هی میزنه رو شکمش تا بخونه هنوز تموم نشده بیچاره داره میخونه که از اول شروع میکنه
اینم منم الان
خب من برم پیششون
فعلا بای دوستان