سورناسورنا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

سورنا توپولی

سفر

سلام دوستای  عزیزم من به مدت 1 هفته نیستم  دارم میرم تهران پیش مامان جون پری و بابا بزرگ بابا کامبیزم هم داره میره امتحان دکترا بده دعا کنید قبول شه هرچند انقدر کار داشته که وقت نکرده بخونه ولی بازم امیدواریم که قبول شه ما فردا صبح(در واقع امروز صبح چون الان ساعت از نیمه شب گذشته) با ماشین خودمون میریم عسلویه و ساعت 9.45 با پرواز میریم تهران سه شنبه ی آینده ساعت 3 پرواز برگشتمونه پس تا هفته ی دیگه فعلا بای بای   ...
2 اسفند 1390

بازگشت از سفر

سلام به همه ی دوست جونای عزیزم من از کیش برگشتم ولی به دلایلی باید سریع برم شیراز واسه همین خواستم در جریان بذارمتون راستی وقتی برگردم با عکسا و خاطرات کیش آپ می کنم مرسی که به یاد ما هستید و بهون سر می زنید دوستون دارم بوووووووووووس ...
17 بهمن 1390

بازم زلزله؟؟!!

سلام به همه ی نی نی ها و مامان های گلشون ما بعد از یک هفته از شیراز اومدیم  ولی چشمتون روز بد نبینه همین که رسیدیم شبش ساعت 1 شب یه زلزله ی کوچولو زد من پیش خودم گفتم وا یعنی بازم زلزله میومده تو این 1 هفته؟ بد تر هم شد صبح ساعت 6.15 دقیقه بود که دوباره یه زلزله زد ولی شدیدتر از شب و با مدت زمان بیشتر ولی زود تموم شد واسه همین ما خوابیدیم نیم ساعت بعد دیدم زمین چنان غرش وحشتناکی میکنه و خونه ی ما که طبقه ی دوم هم هستیم با شدت هرچه تمام تر تکونای وحشتناک میخوره و از همه جای خونه صدای افتادن وسایلا و شکستن میومد داشتم سکته میکردم فقط سریع لباس پوشیدم و به کامبیز میگفتم سورنا رو ببر تا من بیام اون بیچاره هم که ...
22 آذر 1390

من شيرازم

سلام دوست جونا حالتون خوبه؟ مرسي از اينكه با اين وجود كه من نبودم بازم به من سر مي زنيد من اومدم شيراز تا به مامان جون نسرين و باباجون عباس سر بزنيم چون تو اين چند روز تعطيلات بابا كامبيزم هم تعطيل بود ما بالاخره بعد از 2 ماه ده روز فرصتش رو پيدا كرديم كه بيايم تو اين مدت نمي تونم آپ كنم و اون عكسام هم ميمونه  تا وقتي برگشتم همه ي عكسامو باهم بزارم واستون مرسي كه به ما لطف داريد بووووووووووووس همه تونو دوست دارم فعلا باي باي ...
10 آذر 1390

بازم من سفرم

سلام به همه ي دوستاي قشنگم دلم واسه همتون خيلي زياد تنگ شده ولي من به زودي ميام خونه و بازم فعال ميشم حتما داريد از خودتون مي برسيد كه من چرا اينقدر سفر ميرم؟ الان واستون توضيح ميدنم خب من چكار كنم مامان من مامانش محلاتيه باباش شيرازيه بابام شماليه ولي مامانش اينا تهران زندگي ميكنن ما هم كه لامرد زندگي مي كنيم چون بابام استاد دانشگاه لامرده مسئله حل شد ما توي فرجه ها و تعطيلات بين ترم و يك ماه تابستون رو تعطيلي داريم و واسه ديدن خانواده هامون مجبوريم از جنوب ايران تا شمال ايران رو سفر كنيم باور كنيد خودم و مامانم هم خسته شديم از اينكه همش تو راهيم ولي چه ميشه كرد؟ همه جاي ايران سراي من است ديگه به هر حال وقتي برگشتيم لامرد با...
26 شهريور 1390

بازم سفر

سلام دوستان عزیزم من بازم دارم میرم سفر این دو روزه مامان جون نسرین و خاله یلدا و دایی آرمین پیش ما بودن ولی خیلی زود می خوان برگردن شیراز و چون مامان جونم از اتوبوس و سفر کردن با اون خیلی بدشون میات و ما هم می خواستیم واسه تعطیلات بین ترم بریم شیراز پس مامان و بابا تصمیم گرفتند که همه با هم باماشین بریم که دیگه اذیت هم نشن و بازم بیان پیش ما پس من دارم واسه 2 هفته میرم شیراز و نیستم ولی وقتی بیام قول می دم خاطراتمو بنویسم حالا یکی نیست بگه نه که خاطرات سفر شمالتو نوشتی؟؟؟؟؟ آخه چیکار کنم وقت ندارم جدا من که همش دارم بازی می کنم و می خوابمو میخورم مامان یاسی باید بنویسه که اونم وقت نمی کنه بیچاره ولی...
9 تير 1390

تعطیلات

سلام به همه ی دوستان کوچولو و بزرگم ما داریم به تعطیلات بابا کامبیزم نزدیک می شیم وسه همین میریم مسافرت و مامانم باید خریدهاشو بکنه و کم کم ساکمون رو جمع کنه که واسه مسافرتمون آماده شیم فعلا که توی برنامه مون شیراز و تهران رو داریم شاید شمال رو هم بریم چالوس پیش عمو سعدی اینا و انزلی پیش خانواده ی بابام آخه اونا هنوز منو ندیدن و دلشون واسه دیدن من داره پر می زنه (اینو دختر دایی بابام که با مامانم هم خیلی صمیمی هستن گفته به مامانم) من اونجا که برم کلی عکس می گیرم و بعد که اومدیم توی وبلاگم می ذارم حتما. گفتم حالا تا این حد بهتون خبر بدم که وقتی نیستم نگرانم نشید من الان میرم دیگه چون مامانم کار داره و میخوایم بریم واسه من یکم خر...
8 تير 1390

اطلاعیه

سلام به همه ی دوستای عزیزم من از این به بعد خاطرات سفرم رو توی صفحه ی سفر در همین وبلاگ می نویسم اینجوری می تونم خاطرات روزانم رو هم همینجا مثل همیشه بنویسم مرسی که به من سر می زنید حالا یه عکس که مال امروز هستش رو می ذارم من امروز توی تابم نشسته بودم و داشتم با ببعیم بازی می کردم که بابا از دانشگاه اومد و با من بازی کرد و منم براش خندیدم و مامان هم این عکسا رو ازم گرفت البته اینجا داشتم ببعی بیچارمو می خوردم اینم از خنده ی من فعلا من میرم دیگه دوستون دارم بای بای ...
8 تير 1390