بالاخره خونه ...
سلاااااااااااام به همه ی دوستای گلم
بالاخره ما اومدیم و واقعا می گم دلمون براتون خیلی تنگ شده بود
این مدت خیلی سخت بود نه برای اینکه بیشتر از یکماه خونه ی مادر شوهر بودم نه
برای اینکه واقعا دلم می خواست خونه ی خودم باشم و اونجور که می خوام وقت بزارم برای کارام
هر چی هم که آدم یه جا راحت باشه باز هم هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه موافقید ؟
هیچ کس دوست نداره مدت زیادی از خونه اش دور باشه
عیب نداره برای موفقیت باباییه دیگه یه وقتایی آدم مجبوره کارایی که دوست نداره رو انجام بده
بی خیال در عوض کلی هم جای همگی خالی خوش گذروندیم
یه هفته شیراز بودیم بعد تقریبا یه ماه تهران بودیم و یه هفته هم انزلی
بعد از اینکه بابا امتحاناتش تموم شد بلافاصله برگشتیم شیراز و فرداش اومدیم لامرد و تا در رو باز ککردم و خواستم به خونه سلام بگم یه صحنه ی ... دیدم (...) رو خودتون با این کلمات پر کنید (افتضاح،ترسناک،مزخرف،وحشتناک،غیر قابل انتظارو...) دیدم قسمت چبریه بالای اوپن آشپزخونه که بر اثر زلزه های شدید پارسال ترک خورده بود یه طرفش کامل ریخته و همه جا رو پر از گچ و خاک و کثیفی کرده
خدا رو شکر کردم که تا خونه نبودیم این اتفاق افتاده چون اگه بودیم نمی دونم سورنا از ترس چه شکلی میشد
به هر حال تصور کنید بعد از دو روز توی راه بودن و خستگی هنوز مانتوم رو در نیاورده شروع به تمیز کردن خونه کردم آشپزخونه رو شستم و حمام و دستشویی رو تمیز کردم
بابا هم جارو برقی کشیده و کف پوشا رو تی کشیده
یلدا (خواهرم رو با خودم آوردم) هم تند تند گرد گیری کرد و بعد سریع ساک و چمدونا رو خالی کردم و وسایل رو پیچیدم برای فرداش
بععععععععله دوباره می خواستیم بریم سفر اما این یکی دیگه با هیات علمیه لامرد بود و دانشگاه مثل هر سال این موقع رفتیم کیش
جای همه خیلی خالی بود آرش هم با خودش مونا و عباس رو آورد و منم یلدا رو آورده بودم
خییییییییلی خوش گذشت
شب اول رفتیم شام روی کشتی با موسیقیه زنده تا ساعت 11 بعد هم رفتیم هتل برای کنسرت محسن یگانه آماده شدیم از ساعت 2 شروع شد تا 4 صبح خیلی عالی بود و خوش گذشت چون من و یلدا از همون اوایل کار یگانه که گروهی بود طرفدارش بودیم و تمام آهنگا رو با صدای بلند می خوندیم باهاش خیلی کیف داشت بماند که دیگه آخرش صدامون در نمی اومدو صبحش هم گلومون می سوخت
شب دوم هم رفتیم رستوران شاندیز صفدری و شب آخر هم رفتیم لب دریا و دوچرخه سواری
در طول روز هم تمام مدت توی این پاساژها بودیم
جان خودم هر سال می گم امسال دیگه نمی ریم خرید فقط یه بعد از ظهر میریم ولی نمیشه که نمیشه
اونجا میرم وسوسه میشم دیگه
میگم خرید عیده و از این چیزا خودمو قانع می کنم کلا
ولی بماند که از خستگیه این سفرهای پشت سرهم هر سه مون مریض شدیم من و بابا بهتریم اما سورنا جونم بدجور بیحاله و مریضه
اصلا غذا نمی خوره و همه اش داره غر میزنه
تو این مدت خیلی پیشرفت کرده و واسه خودش و ما بلبلی شده اینقدر قشنگ و تمیز و شیرین حرف می زنه که خدا می دونه
اسم تمام شخصیت های کارتونی رو می دونه و با اسباب بازیهاش خیلی بهتر بازی می کنه
خب من الان مهمون داره برام میات فعلا میرم باز میام با عکسا و ادامه ی خاطرات...
بازم میام